در مجموع 23.6 درصد جمعیت 15 تا 64 سالهی ایران از اختلالات روانی
آسیب میبینند و 12.7 درصد جمعیت 15 تا 64 سالهی ایرانی دچار افسردگی هستند (ایرنا،
19 فروردین 1396). آیا باید علت اختلالهای روانی را صرفاً در سطح فرد جستوجو
کرد، یا عوامل بنیادیتر اقتصادی ـ اجتماعی برای آن وجود دارند؟ در این صورت، کدام
عوامل اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی این حجم بالای اختلالهای روانی را ایجاد میکند؟
«جان
لاریتس» در مقالهای رابطهی رواننژندی و سرمایهداری را در کشورهای پیشرفته بررسی
کرده است. وی از امریکا مثال میآورد و میگوید که این کشور بهرغم آنکه پیشرفتهترین
کشور سرمایهداری است، براساس پیمایش «سلامت روانی جهانی» بالاترین نرخ بیماری
روانی را دارد بهطوری که 47.4 درصد (نزدیک به نیمی از جمعیت) دارای نشانههای
اختلال روانی هستند. براساس نتایج این پیمایش نزدیک به یک نفر از هر سه شهروند امریکایی
با اختلالات ناشی از اضطراب مبارزه میکند و بیش از یک نفر از 5 نفر از افسردگی،
اختلال دوقطبی یا دیگر اختلالات روانی آسیب میبینند.
به رغم پیچیدگی اندازهگیری آسایش روانی، پژوهشها در مورد افسردگی
در ایالات متحده نشان میدهد که در مناطقی که فقر گسترده است نرخهای بالاتری از
افسردگی هم وجود دارد. البته فقیر بودن دلیل خوبی برای احساس غمگینی است اما اگر
فقر باعث افسردگی گسترده میشود پس بایستی مناطق فقیرتر بالاترین نرخهای افسردگی
را داشته باشند. اما تحقیقات خلاف آن را نشان میدهد. مثلاً در مکزیک با یک سوم
درآمد سرانهی امریکا صرفاً 26 درصد جمعیت افسرده هستند و در نیجریه با درآمد
سرانهی یکدهم امریکا تنها 12درصد از افسردگی رنج میبرند.
از سوی دیگر مطالعات نشان میدهد که همبستگی قدرتمندی بین نابرابری
درآمد و نرخ بیماری روانی ـ بهویژه اختلالهای ناشی از افسردگی ـ وجود دارد. این
امر بهویژه در سطح بینالمللی و علاوه بر آن در سطح کشورهای منفرد و ایالتهای
امریکا هم وجود دارد. نشانههای اختلال روانی در مناطق شهری با تمرکز جمعیت بیشتر،
در میان سیاهپوستان و رنگینپوستان و در میان زنان (به طور کلی) بیشتر است و همهی
این گروهها از لحاظ تاریخی در میان استثمارشدهترین افراد هستند.
روشن است که جوامع سرمایهداری متأخر محیط ایدهآلی برای بحران روحی
و یا رواننژندی همگانی هستند. این تحلیل جدیدی نیست. مارکس وقوع چنین بحرانهایی
را پیشبینی کرده بود. و آن را «ازخودبیگانگی» نامید. به باور وی، ذات وجودی انسان
صرفاً کسب غذا و آب و سرپناه و فعالیت جنسی نیست بلکه تولید یا آفرینش دوبارهی
جهان پیراموناش است. این انتخاب آزاد برای ساختن جهان با کار خویشتن، ماهیت وجودی
انسان را تحقق میبخشد. اما در سرمایهداری ما به شکل فزایندهای از زندگیمان بیگاه
نیشویم و از جامعهی پیرامونمان جدا میشویم.
از سوی دیگر، این پرسش مطرح میشود که آیا وقتی با این واقعیت مواجه
میشوم که کشورمان به یک بحران حاد و بیبازگشت زیستمحیطی کشانده شده نباید یک حس
عمیق تراژیک داشته باشیم؟ آیا نباید مردمی که ناگزیر از تکرار ناگزیر چرخهی حضور
سر ساعت در محل کار، برگشت به خانه، تماشای تلویزیون، نوشیدن، مصرف، و تکرار دایم
آن روبهرو هستند، غمگین باشند؟
آیا وقتی افراد اطمینان مییابند که این وضعیت اصلاً چیزی نیست که
تصور میکردند و آنان در «سرزمین عجایب» گرفتار شدهاند و واقعیت را نیروهایی غیرعقلانی
شکلمیدهند که فراسوی شناخت و کنترلشان هستند، نباید حس بیماری داشته باشند؟
شناخت دقیق علت گسترش بیماریهای روانی در ایران بهنوبهی خود
مستلزم مطالعات میدانی است اما به نظر میرسد روندهای شتابناک تحولات ناشی از کالاییشدن
نیروی کار، کالایی شدن طبیعت (بحران محیط زیست)، بیکاری و انواع بیثباتکاری، رشد
جمعیت شهری و نابرابریهای اجتماعی و فقدان نظامهای کارآمد تأمین اجتماعی، بهموازات
تحمیل سبک زندگی موردنظر حاکمیت بر مردم، نقش انکارناپذیر در توسعهی کنونی روانپریشیها
در جامعه داشتهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر