صفحات

۱۳۹۶ بهمن ۴, چهارشنبه

چطور «ایدۀ بزرگ» دنیای ما را مال خود کرد؟

نوشته: استفن متکالف
ترجمۀ: امیرحسین
امروزه واژهٔ نئولیبرالیسم به ابزاری برای لفاظی‌های سیاسی بدل شده، اما واقعیت این است که این واژه بیانگر ایدئولوژی زمانهٔ ماست، ایدئولوژی‌ای که منطق بازار را مقدس شمرده و هر آنچه مایهٔ انسان‌بودن ماست را کنار می‌گذارد. زمانی بود که صحبت از رئیس‌جمهوری ترامپ احمقانه می‌نمود، همین‌طور بود سخن‌گفتن از فراگیرشدن ایده‌های هایک، اما امروزه این ماییم که در جهانِ ایده‌های هایک و سیاست‌های ترامپ زندگی می‌کنیم.

استفن متکالف، گاردین — تابستان سال گذشته بود که پژوهشگران در صندوق بین‌المللی پول [آی.ام.اف] درنهایت به بحثی سخت و طولانی دربارهٔ «نئولیبرالیسم» فیصله دادند: آن‌ها وجود نئولیبرالیسم را تصدیق کردند. سه اقتصاددان ارشد آی.ام.اف، سازمانی که به دقت مشهور است، مقاله‌ای منتشر کردند که منافع نئولیبرالیسم را مورد تردید قرار می‌داد. آن‌ها با این مقاله به پایان نگرشی کمک کردند که واژهٔ نئولیبرالیسم را چیزی بیش از یک لفاظیِ سیاسی یا عبارتی بدون قدرت تحلیلی نمی‌دانست. این مقاله با احتیاط «دستورکار نئولیبرال» را به چالش می‌کشد: حذف نظارت دولت در اقتصادهای سراسر جهان، گشودن اجباری درهای بازارهای ملی به‌سوی تجارت و سرمایه، و تقاضا از دولت‌ها برای کوچک‌کردنِ خود با بهره‌گیری از ریاضت و خصوصی‌سازی. نویسندگان مقاله شواهدی آماری ذکر کرده‌اند که نشان از گسترش سیاست‌های نئولیبرال از ۱۹۸۰ به این سو، و ارتباط این سیاست‌ها با رشد ضعیف۱، چرخه‌های رونق-و-رکود۲، و نابرابری دارد.

نئولیبرالیسم عبارتی قدیمی است که اصلش به دههٔ ۱۹۳۰ برمی‌گردد، اما در عصرِ ما به‌مثابۀ راهی برای توصیف نظام سیاسی فعلی‌مان استفاده می‌شود، یا به عبارت دقیق‌تر، برای توصیف طیفی از اندیشه‌ها که نظام سیاسی‌مان تأییدشان می‌کنند. به دنبال بحران مالی ۲۰۰۸، این واژه راهی بود تا تقصیر آن آشفتگی نه به گردن یک حزب سیاسی، که به گردن تشکیلاتی بیفتد که مرجعیت خود را به بازار واگذار کرده بود. این واگذاری، به‌خصوص از سوی حزب دموکرات در ایالات متحده و حزب کارگر در بریتانیا، خیانتی فاحش به اصول ومبانی به حساب می‌آمد. بااین‌وجود بیل کلینتون و تونی بلر به تعهدهای سنتی چپ‌گرایی، به‌ویژه به کارگران، پشت کردند، آن هم به نفع سرآمدان مالی و سیاست‌هایی که آن‌ها را بیش از پیش غنی می‌کرد. آن‌ها با این کار افزایش مشمئزکنندهٔ نابرابری را تسهیل کردند.

در چند سال اخیر که بحث‌ها رنگ و بوی خصمانه‌تری گرفته، واژهٔ نئولیبرالیسم به ابزاری برای لفاظی تبدیل شده است، ابزاری که به‌وسیلهٔ آن هر کس که در سمت چپ میانه‌روها قرار گرفته می‌تواند به متهم‌کردن هر کسی بپردازد که حتی یک سانتی‌متر راست‌تر از آن‌ها ایستاده است. (تعجبی ندارد که میانه‌روها بگویند این حرف اهانتی بی‌معناست: آن‌ها هستند که به‌واسطهٔ آن به معنادارترین شکل مورد اهانت قرار گرفته‌اند.) اما «نئولیبرالیسم» چیزی بیش از طعنه‌ای حق‌به‌جانب و دل‌خوش‌کنک است. می‌توان آن را عینکی مختص به خود دانست.

از پشت لنزهای نئولیبرالیسم که با دقت بنگرید، روشن‌تر از قبل خواهید دید که چطور اندیشمندان سیاسی تحسین‌شده از سوی تاچر و ریگان جامعهٔ ایدئال را به‌شکل بازاری عمومی تصویر کردند (و نه مثلاً یک دولت‌شهر۳، محیطی مدنی یا نوعی خانواده) و انسان ایدئال را نیز محاسبه‌گر سود-و-ضرر تجسم کردند (و نه صاحبان وقار، یا حقوق و وظایفی که بازپس‌گرفتنی نیستند). البته که هدفْ تضعیف دولت رفاه و هر گونه تعهد به اشتغال کامل، و کاهش مدام مالیات و دخالت دولت بوده است. اما «نئولیبرالیسم» چیزی بیش از آمال معمولیِ راست‌گرایان را در خود دارد. نئولیبرالیسم راهی بود برای بخشیدن نظمی جدید به واقعیت اجتماعی، و همین‌طور راهی برای فراهم‌کردن نگرشی جدید نسبت به جایگاهمان به‌عنوان افراد.

همچنان‌که از پشت این لنزها نگاه کنید، خواهید دید که بازار آزاد نیز، درست به اندازهٔ دولت رفاه، اختراع انسان است. خواهید دید که چطور به‌شکلی فراگیر واداشته شده‌ایم که خودمان را مالک استعدادها و ابتکارات خود بدانیم. خواهید دید که چقدر ساده‌انگارانه به رقابت و تطبیق فراخوانده شده‌ایم. خواهید دید که زبانی که روزی به ساده‌سازی‌های کلاس‌های درس برای توصیف بازارهای کالا محدود بود (رقابت، اطلاعات کامل، رفتار عقلایی) در چنان مقیاسی به همهٔ جامعه تعمیم داده شده است، که تار و پود زندگی ما را تحت‌تاثیر خود قرار داده، و همین‌طور می‌بینید که چطور شیوهٔ برخورد فروشنده‌ها در همهٔ اَشکالِ ابراز وجود ما رسوخ کرده است.

خلاصه اینکه «نئولیبرالیسم» تنها نامی برای سیاست‌های حامی بازار، یا برای سازش‌های احزاب سوسیال‌دموکراتِ روبه‌زوال با سرمایه‌داری مالی نیست، نامی است برای پیش‌فرضی که، به‌شکلی نامحسوس، توانسته هرآنچه را انجام می‌دهیم یا باور داریم در کنترل خود درآورَد: این پیش‌فرض که رقابت تنها اصل سازمان‌دهندهٔ مشروع برای فعالیت انسان است.

بلافاصله بعد از اینکه وجود نئولیبرالیسم تأیید و دورنگیِ بازار برملا شد، پوپولیست‌ها و خودکامگان به قدرت رسیدند. در ایالات متحده، هیلاری کلینتون، نمادِ آدم‌بدهای نئولیبرال، انتخابات را باخت، آن هم به مردی که آن‌قدری عاقل بود که وانمود کند از تجارت آزاد متنفر است. به این ترتیب آیا آن عینک دیگر به درد نمی‌خورَد؟ آیا می‌توان از آن برای کمک به درک ایرادهای موجود در نظام سیاسی آمریکا و بریتانیا استفاده کرد؟ صحبت از هویت ملی در برابر نیروهای یکپارچگی جهانی دوباره قوت گرفته است، آن هم با خام‌دستانه‌ترین عبارات ممکن. چه ارتباطی ممکن است میان کوته‌فکریِ ستیزه‌جویانهٔ بریتانیای برکسیت‌طلب و آمریکای ترامپ‌گرا با عقلانیت نئولیبرال وجود داشته
چه ارتباطی ممکن است میان کوته‌فکریِ ستیزه‌جویانهٔ بریتانیای برکسیت‌طلب و آمریکای ترامپ‌گرا با عقلانیت نئولیبرال وجود داشته باشد؟
باشد؟ چه ارتباط محتملی است میان این رئیس‌جمهور -یک خل‌وضع بی‌قیدوبند- و الگوی کاراییِ غیرانسانی‌ای که به بازار آزاد مشهور است؟

موضوع فقط این نیست که بازار آزاد گروهی کوچک از برنده‌ها را در برابر جمعیت قابل توجهی از بازنده‌ها ایجاد می‌کند و بازنده‌ها برای انتقام به برکسیت و ترامپ روی آورده‌اند. از همان ابتدا رابطه‌ای گریزناپذیر میان ایدئال آرمان‌گرایانهٔ بازار آزاد و وضعیت مصیبت‌باری وجود داشت که در آن زندگی می‌کنیم، میان بازار، به‌عنوان تعیین‌کنندهٔ منحصربه‌فردِ ارزش و حافظ آزادی، و سقوط امروزمان به‌سوی پساحقیقت و استبداد.

اگر بخواهیم از بحث‌های پیش‌پاافتاده دربارهٔ نئولیبرالیسم فراتر برویم، فکر می‌کنم باید بدون توجه به وابستگی‌هایمان کار را از جدی‌گرفتن مقیاس اثر فزایندهٔ نئولیبرالیسم روی خودمان آغاز کنیم. برای چنین کاری لازم است که به ریشه‌های نئولیبرالیسم بازگردیم، ریشه‌هایی که هیچ ارتباطی به بیل یا هیلاری کلینتون ندارند؛ آن دوران که گروهی خود را نئولیبرال می‌نامیدند، و خیلی هم به آن افتخار می‌کردند، و خواسته‌شان انقلابی همه‌جانبه در اندیشه بود. در آن روزها برجسته‌ترین این افراد، فریدریش هایک، فکر نمی‌کرد در حال تعیین جایگاهی در گسترهٔ سیاسی، یا فراهم‌کردن دستاویزی برای ثروتمندان ازخودراضی، یا وصله‌پینه‌کردن حاشیه‌های اقتصاد خرد باشد.

او فکر می‌کرد در حال حل مسئلهٔ مدرنیته است: مسئلهٔ دانش عینی. از نظر هایک کاراییِ بازار تنها به تسهیل تجارت کالاها و خدمات محدود نمی‌شد، بازار حقیقت را برملا می‌کرد. اما چطور آرمان‌های او درنهایت به عکسِ خود تبدیل شد؟ چطور به لطف تکریم چشم‌بستهٔ بازار آزاد از سوی ما ممکن است حقیقت به‌کلی از زندگی عمومی‌مان رخت بر بسته باشد؟ امکانی که فکرکردن به آن دود از سر انسان بلند می‌کند.

زمانی‌که این ایده در سال ۱۹۳۶ به ذهن فریدریش هایک خطور کرد، به اعتبار «جرقهٔ ناگهانی» می‌دانست که به مفهوم جدیدی برخورده است. او می‌نویسد: «چطور ترکیب تکه‌های دانش موجود در ذهن‌های متفاوت نتایجی را به بار می‌آورد که اگر قرار بود به‌شکل دانسته به بار بیاید نیازمند میزان دانشی در ذهن بود که هیچ فردی به‌تنهایی نمی‌تواند داشته باشد؟»
این ایده نکته‌ای فنی دربارهٔ نرخ‌های بهره یا پس‌رفت‌های رکودی نبود. این ایده مناقشه‌ای ارتجاعی در برابر نظام اشتراکی یا دولت رفاه نبود. این ایده راهی بود برای زاده‌شدن جهانی جدید. هایک با هیجانی فزاینده دریافت که بازار را می‌توان به‌مثابۀ نوعی ذهن پنداشت.

«دست نامرئی» آدام اسمیت قبل از آن برداشتی مدرن از بازار را برایمان به ارمغان آورده بود: محیطی مستقل از فعالیت انسانی و بنابراین، به‌طور بالقوه، صورتی معتبر از دانش علمی. اما اسمیت تا پایان عمرش همچنان یک اخلاق‌گرای قرن هجدهمی باقی ماند. او گمان می‌کرد که بازار تنها زیر سایهٔ اخلاق فردی توجیه‌پذیر است، و نگران بود که جامعه‌ای که تنها نفع شخصیِ معاملاتی بر آن حاکم باشد دیگر اصلاً جامعه نباشد. نئولیبرالیسم آدام اسمیت است بدون این نگرانی.

اینکه هایک به‌عنوان پدر نئولیبرالیسم -سبکی از اندیشه که همه چیز را به اقتصاد تنزل می‌دهد- شناخته می‌شود از عجایب روزگار است، چرا که او اقتصاددانی بسیار معمولی بوده است. زمانی‌که او از سوی مدرسهٔ اقتصاد لندن [ال.اس.ای] جذب شد تا با ستارهٔ بی‌چون و چرای کمبریج، یعنی جان مینارد کینز، رقابت کند یا حتی از درخشش بکاهد، جوانی ناشناخته و تکنوکراتی اهل وین بیش نبود.

این نقشه اما نتیجهٔ عکس داد و هایک به‌سختی از کینز شکست خورد. نظریهٔ عمومی اشتغال، بهره، و پولِکینز که در سال ۱۹۳۶ به چاپ رسید به‌عنوان شاهکار مورد استقبال قرار گرفت. این کتاب و مطالبش به بحث روز تبدیل شد، به‌خصوص میان اقتصاددانان انگلیسی جوانی که مشغول تحصیل بودند و کینزِ زیرک، پرانرژی و اجتماعی به نظرشان ایدئالی تمام‌عیار بود. با پایان‌یافتن جنگ جهانی دوم، بسیاری از بازارآزادکارهای برجسته به‌سمت طرز فکر کینز کشیده شده و اذعان می‌کردند که دولت می‌تواند نقشی در مدیریت اقتصاد مدرن داشته باشد. آن هیجان اولیهٔ اطراف هایک فروکش کرده بود. برداشت عجیب او مبنی بر اینکه هیچ کاری نکردن می‌تواند رکود اقتصادی را درمان کند، هم در سطح نظری و هم در سطح عملی، بی‌اعتبار شده بود. او بعدها اذعان کرد که آرزو داشت کارش در انتقاد به کینز به فراموشی سپرده شود.

هایک چهرهٔ فردی نادان را در ذهن دیگران پیدا کرده بود: استادی قدبلند، شق و رق، با لهجه‌ای غلیظ که همیشه یک کت پشمی بلند به تن داشت، و تأکید داشت که به نام رسمی «فون هایک» صدایش کنند، اما پشت سرش بی‌رحمانه او را «آقای فلاکتوُیِشن۴» می‌نامیدند. در سال ۱۹۳۶ او دانشگاهی‌ای بود بدون سابقه‌ای پربار و آینده‌ای مشخص. بااین‌همه امروزه ما در جهان هایک زندگی می‌کنیم، همان‌طور که روزی در جهان کینز زندگی می‌کردیم. به‌زعم لارنس سامرز، مشاور کلینتون و رئیس قبلی دانشگاه هاروارد، برداشت هایک از سیستم قیمت به‌عنوان یک ذهن، «به همان اندازهٔ اقتصاد خرد در قرن بیستم، ایده‌ای بدیع و نافذ است» و «مهم‌ترین چیزی است که باید از درس‌های اقتصاد امروزی فراگرفت». چنین تعریفی به اندازهٔ کافی اهمیت این ایده را مشخص نمی‌کند. کینز جنگ سرد را نه ایجاد و نه پیش‌بینی کرد، اما تفکرات او در تار و پود دنیای جنگ سرد رسوخ کرده بود؛ همین‌طور تفکرات هایک نیز تمام ابعاد جهانِ پس از ۱۹۸۹ را در بر گرفت.

تفکرات هایک جهان‌بینی کاملی بود: روشی برای بناکردن تمام واقعیت بر پایهٔ مدلی از رقابت اقتصادی. او با این فرض شروع می‌کند که تقریباً همهٔ (اگر نه همهٔ) کنش‌های انسانی شکلی از محاسبه‌گری اقتصادی هستند، و به این ترتیب می‌توان با مفاهیمی عمده مانند ثروت، ارزش، مبادله، هزینه و به‌خصوص قیمت این کنش‌ها را
فرض اولیهٔ هایک این است که تقریباً همهٔ کنش‌های انسانی شکلی از محاسبه‌گری اقتصادی است
همانندسازی کرد. قیمت‌ها ابزار تخصیص کارای منابع کمیاب به‌وسیلهٔ نیاز و مطلوبیت هستند و به‌وسیلهٔ عرضه و تقاضا مشخص می‌شوند. برای اینکه سیستم قیمت بتواند به‌شکل کارا عمل کند، بازارها باید آزاد و رقابتی باشند. از زمانی که اسمیت اقتصاد را فضایی خودگردان تصور کرد، این گمان وجود داشت که شاید بازار تنها بخشی از جامعه نباشد، بلکه کل جامعه باشد. در چنین جامعه‌ای، مردان و زنان تنها باید از منافع شخصی خودشان پیروی کرده و برای پاداش‌های کمیاب رقابت کنند. آن‌طور که ویل دیویسِ جامعه‌شناس نوشته است، به‌وسیلهٔ رقابت است که «می‌توان مشخص کرد چه کسی و چه چیزی ارزشمند است».

هر کس با تاریخ آشناست می‌داند چیزهایی هستند که مانند خاکریزهای لازم در برابر استبداد و استثمار عمل می‌کنند، خاکریزهایی که در اندیشهٔ هایک جایگاه خاصی ندارند،چیزهایی مثل طبقهٔ متوسط موفق و فضای مدنی؛ نهادهای آزاد؛ حق رأی عمومی؛ آزادیِ آگاهی، تجمع، دین، و رسانه؛ تأیید اینکه هر فرد دارای شرافت است. هایک فرضی را در نئولیبرالیسم جای داد که بر اساس آن بازار همهٔ محافظت لازم را در برابر تنها خطر واقعی سیاسی فراهم می‌کند: توتالیتاریسم. برای جلوگیری از این اتفاق، دولت تنها باید بازارها را آزاد نگه دارد.

همین مورد آخر است که «نئو» را به لیبرالیسم اضافه می‌کند. این تعدیلی است اساسی نسبت به باور قدیمی به بازار آزاد و دولت حداقلی، باوری که به «لیبرالیسم کلاسیک» مشهور است. در لیبرالیسم کلاسیک تاجران فقط از دولت می‌خواهند که «ما را به حال خود رها کن»: لسه-نو فر۵. نئولیبرالیسم اذعان می‌کند که دولت باید در سازمان‌دهی اقتصاد بازار فعال باشد. شرایط لازم برای بازار آزاد را باید با استفاده از سیاست به دست آورد، و دولت نیز باید برای حمایت مداوم از بازار آزاد بازطراحی شود.

داستان به همینجا ختم نمی‌شود: همهٔ جنبه‌های سیاست دموکراتیک، از انتخاب‌های رأی‌دهندگان تا تصمیمات سیاست‌مداران، باید در یک تحلیل اقتصادی صرف جای گیرند. قانون‌گذاران ملزم هستند که به اندازهٔ مناسبی دخالت را کنار بگذارند -در انفعالات طبیعی بازار دخالت نکنند- و به این ترتیب شکل ایدئال این است که دولت چارچوب قانونی‌ای ثابت، خنثی و همگانی فراهم کند که نیروهای بازار بتوانند به‌طور طبیعی در آن عمل کنند. هدایت آگاهانهٔ دولت هیچ‌گاه به «سازوکار خودکار تعدیل» مرجّح نیست، سازوکاری که همان سیستم قیمت است که نه‌تنها کاراست که آزادی، یا فرصت انتخاب آزادانه در زندگی را برای زنان و مردان بیشینه می‌کند.

در شرایطی که کینز بین لندن و واشنگتن پرواز و نظم پساجنگ را ایجاد می‌کرد، هایک در کمبریج زانوی غم بغل کرده بود. او در خلال تخلیه‌های زمان جنگ به آنجا فرستاده شده بود، و از این شکایت می‌کرد که دورش پر است از «خارجی‌ها» و «همهٔ انواع و اقسام چشم‌بادامی‌ها» و «اروپایی‌ها از همهٔ ملیت‌ها، که تعداد بسیار کمی از آن‌ها واقعاً باهوش هستند».

هایک که بدون هیچ‌گونه نفوذ و احترامی در انگلستان گیر افتاده بود فقط ایده‌اش را داشت که تسلی خاطرش باشد، ایده‌ای آن‌قدر بزرگ که یک روز می‌توانست زیر پای کینز و همهٔ دیگر اندیشمندان را خالی کند. سیستم قیمت اگر به حال خود گذاشته شود به‌مثابۀ نوعی ذهن عمل می‌کند. و نه هر ذهنی، که ذهنی همه‌چیزدان: بازار چیزهایی را محاسبه می‌کند که افراد قادر به درکش نیستند. والتر لیپمن، ژورنالیستی آمریکایی که از نظر فکری هم‌پالگی هایک قرار می‌گرفت، به او چنین می‌نویسد: «هیچ ذهن انسانی‌ای تا به حال نتوانسته کل طرح جامعه را دریابد... در بهترین حالت، یک ذهن می‌تواند نسخهٔ خود از آن طرح را دریابد، نسخه‌ای که بسیار نحیف‌تر از واقعیت است، نسخه‌ای که نسبتش به واقعیت چیزی است مثل نسبت سایه به انسان».

این ادعای شناخت‌شناسانهٔ بزرگی است، اینکه بازار راهی است برای دانستن، راهی که به‌شکلی بنیادی از هر ذهن مجزای دیگری فراتر می‌رود. چنین بازاری کمتر به ابتکار انسان وابسته بوده و کمتر مثل بازارهای دیگر در آن دخل و تصرف می‌شود و بیشتر نیرویی است که باید مورد مطالعه قرار گرفته و تأیید شود. در این شرایط علم اقتصاد دیگر -آن‌طور که کینز معتقد بود- شیوه‌ای برای دستیابی به اهداف مورد نظر اجتماعی، مانند رشد یا پول باثبات، نیست. یگانه هدف اجتماعی حفاظت از خودِ بازار است. بازار به‌واسطهٔ همه‌چیزدان بودنش یگانه شکل مشروع از دانش است، و همهٔ دیگر اَشکالِ تأمل در کنار آن بخش به حساب می‌آیند، آن هم به هر دو معنای این واژه: اینکه دیگر اشکال تنها بخشی از کل را درک می‌کنند و از منفعت‌بخشی خاصی دفاع می‌کنند. ارزش‌های ما، به‌شکل مجزا، ارزش‌هایی شخصی یا صرفاً عقاید خودمان هستند؛ بازار مجموع این ارزش‌ها را به قیمت‌ها یا حقایق عینی تبدیل می‌کند.

هایک پس از اینکه با شکست از ال.اس.ای خارج شد، هیچ‌گاه بدون حمایت مالی حامیان شرکت انتصابی دائمی را تجربه نکرد. حتی همکاران محافظه‌کار او در دانشگاه شیکاگو -کانون جهانی مخالفان آزادی‌خواه در دههٔ ۱۹۵۰- هایک را بلندگویی مرتجع می‌دانستند، و به‌زعم یکی از آن‌ها او «راست‌گرایی دست‌دوم با حامیان راست‌گرای دست‌دوم» بود. اگر کسی در سال ۱۹۷۲ به دیدن هایک می‌رفت که آن زمان در سالزبرگ ساکن بود، با پیرمردی مواجه می‌شد که با احساس بیچارگی گوشه‌ای افتاده و باور دارد که کارش در طول زندگی‌اش بیهوده بوده است. در آن روزها هیچ‌کس اهمیتی برای نوشته‌های او قائل نبود.

بااین‌حال می‌شد نشانه‌های امیدوارکننده‌ای را مشاهده کرد: هایک فیلسوف سیاسی محبوب بَری گلدواتر بود و بعدها گفته شد که محبوب رونالد ریگان نیز هست. بعد نوبت
در سال ۱۹۳۶ هایک فردی بدون سابقه و آینده‌ای درخشان بود، بااین‌همه امروزه ما در جهان هایک زندگی می‌کنیم
به مارگارت تاچر رسید؛ تاچر در هر گفت‌وگویی هایک را تکریم می‌کرد، و از پیوند فلسفهٔ بازار آزاد او با احیای ارزش‌های ویکتوریایی۶سخن می‌گفت: خانواده، جامعه، سخت کارکردن.

هایک در سال ۱۹۷۵ دیداری محرمانه با تاچر داشت، درست زمانی که تاچر به‌عنوان رهبر اپوزیسیون در بریتانیا مطرح شده بود، و خود را آماده می‌کرد که «ایدهٔ بزرگ» هایک را از قفسه خارج و به تاریخ وارد کند. آن‌ها ۳۰دقیقه‌ای را در انستیتوی امور اقتصادی در خیابان لُرد نُرث لندن به گپ‌وگفت نشستند. کارمندان تاچر بعد از آن جلسه با نگرانی از هایک پرسیدند که نظرش چیست. چه باید می‌گفت؟ برای اولین‌بار بعد از ۴۰ سال، قدرتْ تصویر مورد علاقهٔ فریدریش فون هایک را به او باز می‌تابید، مردی که ممکن بود کینز را از میدان به در کند و جهان را باز بسازد.

پاسخ هایک این بود: «او بسیار زیباست».

«ایدهٔ بزرگ» هایک را درواقع نمی‌توان خیلی ایده حساب کرد، مگر اینکه اندازه‌اش را چندین برابر کنیم. فرایندهایی طبیعی، خودبه‌خود و موزون که، مانند میلیون‌ها انگشت روی تختهٔ ویجا۷، با یکدیگر همراهی می‌کنند تا نتایجی را حاصل کنند که در غیر آن‌ صورت حاصل نمی‌شد. این توصیف زمانی که دربارهٔ یک بازار مشخص -مانند بازار گوشت خوک یا بازار سلف ذرت- استفاده شود چیزی بیش از توضیح واضحات نخواهد بود. می‌توان آن را به‌شکلی گسترش داد که مشخص کند چطور بازارهای مختلف، در کالا و نیروی کار و حتی خودِ پول، آن بخشی از جامعه را شکل می‌دهند که به «اقتصاد» معروف است. این حالت شکلی جدی‌تر از حالت قبل دارد، اما همچنان از اهمیت چندانی برخوردار نخواهد بود؛ یک کینزیَن چنین توصیفی را با روی باز می‌پذیرد. اما اگر آن را یک گام بالاتر ببریم چه؟ اگر کل جامعه را به‌مثابۀ یک بازار تصور کنیم چه می‌شود؟

هر چه ایدهٔ هایک گسترده‌تر شود، مرتجعانه‌تر می‌شود، بیشتر پشت تظاهر خود به بی‌طرفی علمی پنهان می‌شود، و بیشتر به اقتصاد اجازه می‌دهد که خود را با جریان فکری غرب که از قرن هفدهم برآمده مرتبط کند. ظهور علم مدرن مشکلی را در پی داشت: اگر جهان به‌شکل عمومی تابع قوانین طبیعی باشد، معنای انسان‌بودن چیست؟ آیا انسان‌هم شیئی است مانند همهٔ دیگر اشیای جهان؟ به نظر می‌رسد در طبیعتی که علم مجسم می‌کند (به‌عنوان چیزی عینی که قوانینش را با مشاهده کشف می‌کنیم) راهی برای همانندسازی تجربهٔ انسانی درونی و ذهنی وجود ندارد.

همهٔ شرایط فرهنگ سیاسی پساجنگ به نفع جان مینارد کینز و نقش بیش از پیش دولت در مدیریت اقتصاد رقم خورد. اما همهٔ شرایط فرهنگ دانشگاهی به نفع «ایدهٔ بزرگ» هایک پیش رفت. قبل از جنگ، حتی راست‌گراترین اقتصاددان‌ها هم بازار را ابزاری برای دستیابی به هدفی مشخص می‌دانستند، هدف توزیع کارای منابع کمیاب. از دوران آدام اسمیت در اواسط قرن هجدهم تا دوران مؤسسان مکتب شیکاگو در سال‌های پساجنگ، باور معمول این بود که اهداف غایی جامعه و زندگی در محیطی غیراقتصادی برقرار می‌شوند.

در این نگرش، مسائل مرتبط با ارزش به‌شکل سیاسی و دموکراتیک حل می‌شوند نه اقتصادی، آن هم از طریق تأمل اخلاقی و کنکاش عمومی. بیان ممتاز مدرنِ این باور را می‌توان در مقاله‌ای به نام «اخلاقیات و تأویلات اقتصادی»۸ نوشتهٔ فرانک نایت یافت، کسی که دو دهه قبل از هایک به شیکاگو وارد شد. نایت می‌نویسد: «نقد اقتصادی عقلایی از ارزش‌ها نتیجه‌ای را در بر دارد که از نظر عرف عام مشمئزکننده است. انسان اقتصادی موجودی خودخواه و بی‌رحم است که از نظر اخلاقی مورد نکوهش قرار می‌گیرد».

اقتصاددانانْ ۲۰۰ سال با مسئلهٔ نحوهٔ تعیین ارزش‌ها در جامعه‌ای تجاری با شکل و شمایل متفاوت دست و پنجه نرم می‌کردند، جامعه‌ای که تنها به نفع شخصی و محاسبه‌گری محدود نباشد. نایت، در کنار همکارانش هنری سایمنز و جیکوب وینر، مخالفانی بودند که در برابر فرنکلین دی. روزولت و دخالت‌های بازاری نیو دیل۹ ایستادند و دانشگاه شیکاگو را به کانون منسجم اقتصاد بازار آزاد تبدیل کردند که تا امروز هم به همین ترتیب باپرجاست. بااین‌وجود سایمنز، وینر و نایت همگی کارشان را قبل از آن آغاز کردند که اعتبار بی‌همتای فیزیک‌دان‌های هسته‌ای پول‌های هنگفتی را به دانشگاه سرازیر کند و اقبال به علم «سخت» را افزایش دهد. آن‌ها شیفتهٔ معادلات و مدل‌ها نبودند، و دغدغهٔ مسائل غیرعلمی را داشتند. این دغدغه بیش از همه به مسائل مرتبط با ارزش مربوط بود، ارزشی که به‌طور مشخص از قیمت متمایز بود.

موضوع فقط این نیست که سایمنز، وینر و نایت کمتر از هایک جزم‌اندیش بودند، یا حاضر بودند برای مالیات‌گیری و مخارج با دولت کنار بیایند. این‌طور هم نیست که بگوییم هایک از منظر اندیشه مافوق آن‌ها بوده است. موضوع این است که آن‌ها به‌عنوان اصلی اولیه اذعان می‌کردند که جامعه همان بازار نیست و قیمت نیز همان ارزش نیست. همین تفاوت باعث شد که تاریخ آن‌ها را ببلعد و نشان چندانی از آن‌ها باقی نگذارد.

این هایک بود که به ما نشان داد چطور از شرایط ناامیدکنندهٔ غرض‌ورزیِ انسان به بی‌طرفیِ باشکوه علم برسیم. ایدهٔ بزرگ هایک مانند رابطی گمشده میان طبیعت انسانیِ ذهن‌گرای ما با خودِ طبیعت عمل می‌کند. و به این ترتیب هر ارزشی را که نتوان به‌شکل قیمت (به‌عنوان حکم بازار) تبیین کرد نامطمئن دانسته و چیزی بیشتر از عقیده، ترجیح، سنت، فرهنگ عامه، یا خرافات نمی‌داند.

بیشتر از هر کس دیگر، و حتی بیش از خود هایک، میلتون فریدمن اقتصاددان بزرگ پساجنگ شیکاگو بود که کمک کرد دیدگاه دولت و سیاست‌مداران دربارهٔ قدرت ایدهٔ بزرگ هایک تغییر کند. او ابتدا با دو سده قبل از خود مخالفت کرده و اعلام کرد که اقتصاد «اساساً از هر موضع‌گیری اخلاقی و قضاوت هنجاری مستقل است» و «علمی ’عینی‘ است، دقیقاً
از نظر فریدمن اقتصاد اساساً از هر موضع‌گیری اخلاقی و قضاوت هنجاری مستقل بوده و علمی عینی است
به همان صورتی که علوم فیزیکی عینی هستند». ارزش‌های قدیمی و ذهنی و هنجاری ناقص بودند، این ارزش‌ها «تفاوت‌هایی بودند که نشان می‌داد درنهایت چه کسانی می‌توانند بجنگند». در اینجا بازار داریم یا، به عبارت دیگر، در اینجا نسبی‌گرایی داریم.

بازارها را شاید بتوان رونوشت‌های انسانی از نظام‌های طبیعی دانست که می‌توانند مانند خود عالَم بدون نویسنده و بدون ارزشی مشخص وجود داشته باشند. اما تعمیم ایدهٔ بزرگ هایک به همهٔ جنبه‌های زندگی‌مان نافیِ متمایزترین ویژگی ماست. به بیان دیگر، انسانی‌ترین بخش انسان‌ها -ذهن و اختیارمان- را از ما گرفته و به الگوریتم‌ها و بازارها واگذار می‌کند. در این شرایط ما می‌مانیم که زامبی‌گونه ایدئال‌سازی‌های چین و چروک‌خوردهٔ مدل‌های اقتصادی را تقلید می‌کنیم. چندین برابر کردن مقیاس ایدهٔ هایک و ارتقای بنیادی سیستم قیمت به همه‌چیزدان اجتماعی مترادف است با تنزل بنیادی اهمیت ظرفیت فردی ما برای استدلال، توانایی‌مان برای تأمین و ارزیابی دلایلی که برای اقدامات و باورهایمان می‌آوریم.

نتیجهٔ چنین اوضاعی این می‌شود که محیط عمومی -فضایی که استدلال‌هایمان را ارائه می‌دهیم، و استدلال‌های دیگران را مورد بحث قرار می‌دهیم- دیگر فضایی برای تأمل نخواهد بود، و به بازاری برای کلیک‌ها، لایک‌ها، و ریتوییت‌ها تبدیل می‌شود. اینترنت نمایانگر سلیقهٔ شخصیِ اغراق‌شده به‌وسیلهٔ الگوریتم‌هاست، فضایی عمومی‌نما۱۰ که آنچه را در سرمان است پژواک می‌دهد. به‌جای اینکه فضای مباحثه‌ای وجود داشته باشد که ما، به‌مثابۀ یک جامعه، در آن به‌سوی دستیابی به اجماع حرکت کنیم، ساز و برگ تصدیق متقابلی داریم که خیلی دم‌دستی نامش را گذاشته‌اند «بازار ایده‌ها». آنچه امروز عمومی و شفاف به نظر می‌رسد تنها تعمیمی است از نگرش‌ها، تعصبات و عقایدمان که از قبل وجود داشته، با این تفاوت که جای مرجعیت نهادها و متخصصان را منطق انباشتهٔ کلان‌داده۱۱ گرفته است. زمانی‌که از دریچهٔ یک موتور جست‌وجو به جهان دسترسی پیدا می‌کنیم، نتایج حاصله ترتیب‌بندی می‌شود، آن هم به گفتهٔ بنیان‌گذار گوگل «به‌شکل بازگشتی»، به وسیلهٔ بی‌نهایت کاربر مجزا که مانند یک بازار به‌شکل مداوم و هم‌زمان عمل می‌کنند.

منفعت‌های فوق‌العادهٔ فناوری دیجیتال به کنار، شیوهٔ قبلی و انسانی‌تری که سده‌ها بر زندگی ما حکم‌فرما بوده همیشه بین سلیقه‌ها و ترجیحات -تمایلاتی که در بازار نمود می‌یابد- و ظرفیت ما برای تأمل روی آن ترجیحات تمایز قائل می‌شد، و این شرایط باعث می‌شد بتوانیم ارزش‌هایمان را شکل داده و ابراز کنیم.

آلبرت اُ هیرشمن، فیلسوف و اقتصاددان، می‌نویسد: «سلیقه را تقریباً می‌توان به ترجیحی تعبیر کرد که درباره‌اش بحث نمی‌کنید. سلیقه‌ای که درباره‌اش بحث می‌کنید، چه با خودتان چه با دیگری، به صرف وجود همین بحث، دیگر سلیقه نخواهد بود، بلکه به یک ارزش تبدیل می‌شود».

هیرشمن میان آن وجه از وجودِ یک فرد که مصرف‌کنندهٔ استدلال‌هاست و آن وجهی که عرضه‌کنندهٔ استدلال‌هاست تمایز قائل می‌شود. بازارْ آنچه هیرشمن ترجیحات می‌نامد را «به‌وسیلهٔ عواملی که کالاها و خدمات را می‌خرند آشکار می‌کند». اما، به‌زعم او، مردان و زنان «این توانایی را نیز دارند که از خواسته‌ها، اراده‌ها، و ترجیحات ’آشکارشده‌شان‘ کمی فاصله گرفته و از خود بپرسند که آیا واقعاً خواستار این خواسته‌ها هستند و این ترجیحات را ترجیح می‌دهند یا نه». ما خود و هویتمان را بر پایهٔ این ظرفیت تأمل شکل می‌دهیم. قدرت تأملی فردیِ یک نفر به‌صورت استدلال بروز می‌کند؛ مجموع این قدرت‌های تأملی به شکل استدلال عمومی نمود می‌یابد؛ استفاده از استدلال عمومی برای وضع قوانین و سیاست‌ها به‌شکل دموکراسی متجلی می‌شود. زمانی‌که برای کنش‌ها و باورهایمان استدلال می‌آوریم، خود را به دایرهٔ وجود وارد می‌کنیم: به‌صورت مجزا و به‌شکل جمعی تصمیم می‌گیریم که چه کسی و چه چیزی هستیم.

بر طبق منطق ایدهٔ بزرگ هایک، این نمودهای ذهنیت‌گرایی انسانی بدون تأیید بازار بی‌معناست؛ آن‌طور که فریدمن می‌گوید، این نمودها نمایانگر چیزی بیش از نسبیت‌گرایی نیستند که هر کدام می‌تواند به خوبی دیگری باشد. زمانی‌که تنها حقیقت عینی توسط بازار تعیین شود، تمام دیگر ارزش‌ها چیزی بیش از نظرِ صرف نخواهند بود؛ همهٔ چیزهای دیگر ادعاهای توخالی نسبی‌گرایانه هستند. اما «نسبیت‌گرایی» فریدمن اتهامی است که می‌توان به هر ادعایی بر پایهٔ استدلال انسان نسبت داد. چنین اهانتی بی پایه و اساس است، چرا که همهٔ فعالیت‌های انسانی را، برخلاف علوم، می‌توان به‌صورتی «نسبی» دانست. همهٔ این فعالیت‌ها با شرایطِ (فردیِ) داشتن ذهن، و نیاز (عمومی) به استدلال و درک، حتی زمانی که نمی‌توان انتظار شواهد علمی داشت، متناسب است. زمانی‌که مباحث میان ما دیگر با استفاده از تأمل روی استدلال‌ها حل نشود، بلهوسی‌های قدرت است که نتیجه را تعیین می‌کند.

اینجاست که موفقیت‌های نئولیبرالیسم به کابوس سیاسی‌ای ختم می‌شود که امروز در آن نفس می‌کشیم. دیدن دنیای امروزی که در آن زندگی می‌کنیم آدم را یاد این طعنه می‌اندازد که «از پس همین یه کار هم برنیومدی». پروژهٔ اصلی هایک آن‌طور که در دهه‌های ۳۰ و ۴۰ تصور می‌شد به‌طور خاص برای جلوگیری از بازگشت به هرج و مرج سیاسی و فاشیسم طراحی شده بود. اما این ایدهٔ بزرگ همیشه مستعد ایجاد نفرت‌هایی بود که امروز شاهدش هستیم. این ایده از همان ابتدا حامل چیزهایی بود که ادعای مقابله با آن‌ها را داشت. جامعه‌ای
امروز انسانی عاری از ذهن، که نمایانگر فقدان کامل استدلال است، جهان را اداره می‌کند
که به‌شکل بازاری غول‌پیکر پنداشته شود به زندگی عمومی‌ای می‌انجامد که پر است از جر و بحث‌های بیهوده بر سر عقایدِ خشک، تا اینکه درنهایت عموم مردم از شدت یأس به رهبر مستبدی روی می‌آورند تا آخرین پناهشان برای حل مسائلی باشد که در غیر آن صورت لاینحل باقی می‌مانند.

در سال ۱۹۸۹ گزارشگری آمریکایی درِ خانهٔ هایک نودساله را زد. او در فرایبورگ، در غرب آلمان، در طبقهٔ سوم آپارتمانی در اوراکستراس زندگی می‌کرد. آن دو در پاسیویی نشستند که پنجره‌هایش نمای کوه‌ها را داشت، و هایک، که دوران نقاهت ذات‌الریه را طی می‌کرد، همان‌طور ‌که صحبت می‌کردند پتویی روی پایش کشید.

او دیگر آن مردی نبود که در شکستی که از کینز خورده بود غلت می‌زد. تاچر به‌تازگی برایش نامه‌ای نوشته بود که لحنی حاکی از کامیابی نهایی در آن بود. هیچ‌کدام از آنچه او و ریگان به انجام رساندند «بدون ارزش‌ها و باورهایی که ما را در جادهٔ درست قرار داد و جهت صحیح را نشانمان داد ممکن نبود». هایک حالا دلایل خودش را برای شادبودن داشت . به آیندهٔ سرمایه‌داری نیز خوش‌بین بود. آن‌طور که این ژورنالیست می‌نویسد، «هایک به‌ویژه در نسل جوان‌تر درک بهتری از بازار را مشاهده می‌کرد. امروز جوانان در الجزیره و یانگون نه برای دولت‌های رفاه با برنامه‌ریزی مرکزی که برای دستیابی به فرصت شورش می‌کنند: برای آزادی خرید و فروش -لباس جین، ماشین، و هر چیز دیگر- در هر قیمتی که بازار مشخص کند».

سی سال از آن زمان گذشته و می‌توان گفت که پیروزی هایک همچنان بی‌نظیر باقی مانده است. ما در بهشتی زندگی می‌کنیم که بر پایهٔ ایدهٔ بزرگ او بنا شد. هر چه بیشتر بتوان جهان را به بازاری ایدئال نزدیک کرد که فقط با رقابت کامل اداره می‌شود، رفتار انسان نیز، روی هم رفته، قانون‌مانندتر و علمی‌تر خواهد شد. دیگر لازم نیست کسی بگوید، خودمان هر روز نهایت تلاشمان را می‌کنیم تا بیشتر شبیه خریداران و فروشندگانی پراکنده، مجزا، و ناشناس عمل کنیم؛ و هر روز با آن نیمچه تمایل باقی‌مانده برای تبدیل به چیزی بیش از مصرف‌کننده به‌مثابۀ نوستالژی یا حرف‌های روشنفکرانه برخورد می‌کنیم.

آنچه به‌عنوان شکلی جدید از مرجعیت فکری آغاز شد و در یک جهان‌بینی غیرسیاسی ریشه داشت به‌سادگی به یک نظام سیاسی فوق مرتجع تبدیل شد. اقتصاددانان می‌گویند که آنچه کمّی نمی‌شود نباید واقعیت داشته باشد، و چطور می‌توان منافع باورهای اساسی دوران روشنگری را اندازه گرفت، به‌طور مشخص باورهایی مثل استدلال انتقادی، استقلال شخصی، و خودگردانی دموکراتیک؟ زمانی‌که استدلال را به‌عنوان شکلی از حقیقت رها کردیم به این خاطر که پس‌ماندهٔ ذهنیت‌گرایی است، و علم را یگانه صاحب‌اختیار چیزهای واقعی و حقیقی دانستیم، درحقیقت خلأیی ساختیم که شبهِ‌علم آمادهٔ پر کردنش بود.

مرجعیت استاد دانشگاه، مصلح سیاسی و اجتماعی، قانون‌گذار یا حقوق‌دان نه از بازار که برآمده از ارزش‌های انسانی مثل سرزندگی اجتماعی، وجدان یا اشتیاق برای دستیابی به عدالت است. مدت‌ها قبل از آنکه کابینهٔ ترامپ باعث شود که چنین شخصیت‌هایی به‌کلی بی‌معنی شوند طرحی تبیین‌گرانه، که قدرتِ تبیین جایگاه آن‌ها را نداشت، باعث شد که آن‌ها کم‌کم اهمیت خود را از دست بدهند. البته که میان بی‌اهمیت شدن روزافزون این چهره‌ها و انتخاب ترامپ رابطه‌ای هست، موجودی به‌غایت دمدمی‌مزاج، انسانی که هیچ‌کدام از اصول و باورهای لازم برای یک شخصیت منسجم را ندارد. امروز انسانی عاری از ذهن، که نمایانگر فقدان کامل استدلال است، جهان را اداره می‌کند؛ یا شاید ویرانش می‌کند. بااین‌حال ترامپ به‌عنوان عقل کل املاک و مستغلات منهتن یک چیز را خوب می‌داند: اینکه روزی کیفر خطاهایش را در بازار خواهد دید.
________________________________________
پی‌نوشت‌ها:
این مطلب را استفن متکالف نوشته و در تاریخ ۱۸ اوت ۲۰۱۷ با عنوان «Neoliberalism: the idea that swallowed the world» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان«نئولیبرالیسم: ایده‌ای که جهان را بلعید» در پنجمین شمارهٔ فصلنامهٔ ترجمان علوم انسانی ترجمه و منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۵ دی ۱۳۹۶ آن را با همان عنوان و ترجمۀ سیدامیرحسین میرابوطالبی منتشر کرده است.
•• استفن متکالف (Stephen Metcalf) منتقد و مقاله‌نویس مجلهٔ اسلِیت است. او در دانشگاه‌های ویرجینیا و ییل تحصیل کرده است، مدتی به‌عنوان سخنرانی‌نویسِ هیلاری کلینتون فعالیت کرده و پس از آن به‌عنوان نویسندهٔ رسمی در اسلِیت استخدام شده است. او در این مجله علاوه‌بر نقدنویسی مجری پادکست‌های فرهنگی است. نوشته‌های متکالف در نشریاتی مانند نیویورک تایمز، نیویورک آبزرور، وگاردین منتشر شده است.
[۱] Anaemic growth
[۲] Boom and bust cycles
[۳] Polis
[۴] درحقیقت با این کار لهجهٔ آلمانی او را دست می‌انداختند. تلفظ اصلی فلاکچوئِیشن (Fluctuation) به معنی نوسان است [مترجم].
[۵] laissez-nous faire: این عبارت در سال ۱۶۸۱ و در جلسه‌ای میان وزیر اقتصاد و مالیهٔ فرانسه با گروهی از تجّار استفاده شد. وزیر از آن‌ها پرسید دولت چه کاری می‌تواند برایتان انجام دهد و نمایندۀ آن‌ها پاسخ داد: لسه‌نو فر (به ما بسپاریدش). عبارت مشهور لسه فر نیز برداشتی است از همین جمله که نمایانگر سیستمی اقتصادی بدون دخالت دولت است [مترجم].
[۶] Victorian: اشاره به دورهٔ ۱۸۳۷ تا ۱۹۰۱ که ملکه ویکتوریا بر بریتانیا حکم می‌راند [مترجم].
[۷] تخته‌ای که برای احضار ارواح استفاده می‌شود و روی آن اعداد و حروف و چند کلمه نوشته شده است [مترجم].
[۸] Ethics and the Economic Interpretation
[۹] نیودیل مجموعه سیاست‌ها و برنامه‌هایی بود که دولت ایالات متحده در دههٔ ۱۹۳۰ و در واکنش به رکود بزرگ تبیین کرد [مترجم].
[۱۰] Pseudo-public space

[۱۱] Big data

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر