در بخش اول این کتاب با
عنوان “نژادگرایی جهانی” تلاش ما بر این است تا خطوط کلی یک پروبلماتیک جایگزین را
برای ایدئولوژی “پیشرفت” ترسیم کنیم که توسط لیبرالیسم ابداع و بطور گسترده از سوی
تاریخ و فلسفه مارکسیسیتی (که خواهیم دید تحت چه شرایطی) به کار رفت. مشاهده میکنیم
که نژادگرایی در اشکال سنتی و جدید آن (که سرمنشاء این تفاوت اشکال، مشخص است) در
جهان معاصر، به جای عقبنشینی دائما رو به پیشرویست. در این پدیده، رشدی نابرابر
و همچنین مراحلی بحرانی وجود دارد که نباید علائم بروزشان را با هم اشتباه گرفت. این
پدیدهها اما در تحلیل آخر میتوانند صرفا توسط علل ساختاری تشریح شوند. تا
آنجا که دستهبندی بشر در قالب انواع مصنوعاً جدا از هم، در این اینجا نقش ایفا
میکند_خواه در بحث از نظریههای آکادمیک، خواه از نژادگرایی نهادمند یا عامیانه_،
انتظار میرود شکافی شدیدا منازعهبرانگیز در سطح خود مناسبات اجتماعی وجود داشته
باشد. پس با یک “تعصب” صِرف مواجه نیستیم (نباید نژاد گرایی را نوعی “تعصب” صرف
تلقی کرد). بعلاوه، باید موردی باشد مافوق و در ورای تغییرِ شکلهای تاریخی، چیزی
همسنگ پدیدهی استعمار. این شکاف در درون چارچوبی جهانی که ساخته و پرداختهی
سرمایهداری است، بازتولید میشود. پس نژادگرایی پدیدهای متحجر یا بازمانده از
عصر باستان نیست. اما آیا برخلاف منطق اقتصاد عمومی و حقوق فردگرایانه عمل نمیکند؟
به هیچ وجه. هر دوی ما یعنی من و والرشتاین معتقدیم که جهانروایی ایدئولوژی
بورژوازی با نظام سلسلهمراتبها و تبعیضهایی که بالاتر از همه، شکل نژادگرایی
و جنسیتگرایی به خود میگیرد، به کلی ناهمخوانی دارد. نژادگرایی و جنسیتگرایی،
تنها جزئی از یک نظام مشابه هستند. با این وجود، با رجوع به جزئیات تحلیلهایمان،
در چندین مورد دچار واگرایی میشویم. والرشتاین، جهانروایی[۱] را چیزی برخاسته از خودِ شکل
بازار (جهانروایی فرآیند انباشت) میانگارد، نژادگرایی را حاصل شکاف نیروهای تولید
مابین مرکز و پیرامون و جنسیتگرایی را پیامد مغایرت بین “کار” مرد و “ناکارِ” زن
در خانوار. خانواری که والرشتاین آن را شالودهی تاریخی سرمایهداری میانگارد.
من به نوبهی خود، گمان میکنم که مظاهر بخصوصِ نژادگرایی را باید در ملیگرایی
جویید و باورم بر این است که میتوانم اثبات کنم جهانروایی، بهطرزی متناقض در
خودِ نژادگرایی وجود دارد. بُعد زمان در اینجا تعیینکننده میشود: جملگی پرسشها
در این باره است که حافظهی تبعیضهای گذشته چگونه به حافظه تبعیضهای حاضر تغییر
شکل داده، یا اینکه بینالمللیسازی جنبشهای جمعی و تغییر در نقش سیاسی دولتهای
ملی(دولت-ملتها) چگونه میتواند به
نژادگرایی نوین یا حتی “پسانژادگرایی” بینجامد. در بخش دوم یعنی “ملت تاریخی”، سعی
ما بر این است تا بحث دستهبندیهای “مردم” و “ملت” را احیا کنیم. در این جستار،
ما روشهای نسبتا متفاوتی به کار میگیریم. من برای یافتن سیر تکاملی شکل ملت
با رهیافتی دیاکرونیک پیش میروم، والرشتاین نیز به سیاقی سینکرونیک، جایگاه
کارکردیای را که اَبَرساختارهای ملی در میان دیگر نهادهای سیاسی در اقتصاد جهانی
اشغال میکنند، بررسی میکند. نتیجتاً اینکه، تفاوتهایی از این قبیل را در تحلیلهایمان
در رابطه با مبارزه طبقاتی و نیز صورتبندی ملی اِعمال میکنیم. چنانچه در بهکارگیری
روش قیاسی افراط ورزیم، توانیم گفت که موضع من مبتنی است بر بازتاباندن مبارزات
تاریخی طبقاتی در قالب ملی آنها (ولو آنها آنتیتزهایشان را بازنمایی کنند)، در
حالی که موضع والرشتاین مبتنی است بر گنجاندن ملت به همراه دیگر اشکال آن، در
بافتار مبارزات طبقاتی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر