بخش (۱)
چه شد که از تقیزادهها
و فروغیها و داورها و کسرویها، یعنی از نسلی که دور رضا شاه گرد آمد و ایران را
ساخت، رسیدیم به بازرگانها و شریعتیها و آل احمدها و سنجابیها و سحابیها…، یعنی
به نسلی که حول خمینی جمع شد و ایران را ویران کرد؟ چه شد که از ملیگراییِ خردبنیاد
کسروی رسیدیم به جهانبینیِ توحیدی شریعتی؟
آنتونیو گرامشی:
“تسخیر قدرت ایدئولوژیک و فرهنگی بر تسخیر قدرت سیاسی مقدم است.”
مدتی است که علیرضا
میبدی، از کهنهکاران عرصه رسانهای ایران و مجری برنامه تلویزیونی یاران و همکار
رادیو همراه، پرسشی را با من در میان میگذارد در رابطه با روشنفکران ایرانی و نقش
آنها در روزگار سیاه امروزیِ کشورمان.
پرسشگری درباره
نقش روشنفکر ایرانی در آنچه بر ما آمده و میآید، اگرچه در فهم دیروز و امروزمان و
در پیریزیِ فردایمان، اگر فردای در کار باشد، بسیار مهم است ولی نه تازه است و نه
پاسخی آسان میتوان برای آن پیدا کرد.
چکیده پرسشگریِ
میبدی و من و شما و بسیاری دیگر را در این زمینه، شاید بتوان در این پرسش کوتاه
بازگو کرد: چه شد که از کسروی رسیدیم به شریعتی؟
چه شد که از تقیزادهها
و فروغیها و داورها و کسرویها، یعنی از نسلی که دور رضا شاه گرد آمد و ایران را
ساخت، رسیدیم به بازرگانها و شریعتیها و آل احمدها و سنجابیها و سحابیها…، یعنی
به نسلی که حول خمینی جمع شد و ایران را ویران کرد؟
چه شد که از ملیگراییِ
خردبنیاد کسروی رسیدیم به جهانبینیِ توحیدی شریعتی؟
بهراستی چه شد
که از سخنرانیِ محمد علی فروغی در دانشکده حقوق دانشگاه تهران در ۱۳۱۵ رسیدیم به
خطابه شریعتی از ۱۲ الی ۱۵ محرم الحرام ۱۳۸۹ در حسينيه ارشاد در باب امّت و امام
در جامعهشناسی؟
ذکاءالملک فروغی
در آن سخنرانی در باب ضرورت و مشکلات بوجود آوردن یک دستگاه درستِ دادرسی در ایران
آن روزگار میگوید:
"مشکل [این که] تشکیل یک
قوه قضائیه خوب مقتدر محترم حتما و بالضروره لوازمی دارد که همه آنها را فاقد بودیم.
اولا داشتن یک بودجه کافی… دوم داشتن قضات و کارکنان خوب… سوم [داشتن] قوانینی که
بر طبق آن قوه قضائیه بتواند محاکمه بکند و حکم صادر نماید… خواهید فرمود پس عدلیه
ما آن زمان به قول مولانا جلال الدین: شیر بی دم و سر و اشکم بوده است؛ اگر بگویید
کاملا حق با شماست. عدلیهای که نه اعضا خوب داشته باشد، نه اعضا آن مواجب و مقرری
صحیح داشته باشند، نه قوانینی در دست داشته باشند که بر طبق آن محاکمه کنند چه
خواهد بود؟ و همین بود که متنفذین که اساسا با عدلیه مخالف بودند برای مخالفت خود
وسایل خوب هم به دست میآوردند و عدلیه را ظلمیه میخواندند… حکومت واقعی را علمای
دین حق خود میدانستند و نمیخواستند از دست بدهند، در صورتی که هر روز در حکومت
خودشان احکام ناسخ و منسوخ صادر میکردند، و اگر عدلیه صحیح درست میشد حکومت از
دست آنها بیرون میرفت… مخالفت آقایان با حکومت قانون چنان اساس و استحکام داشت که
تا مدت مدیدی محاکم عدلیه احکامی را که صادر میکردند حکم نمینامیدند و جرات نمیکردند
عنوان صدور حکم به خود بدهند، و رای خود را در دعاوی راپرت به مقام وزارت عنوان میکردند.”
حال چه شد که از
این نگاه خردبنیاد به مفهوم حکومتِ قانون میرسیم به جامعهشناسیِ امّت و امامت؟
چه چیزی در ایران معاصر سیر اندیشه را از دانشکده حقوق به بیراهه حسینیه ارشاد
بُرد تا شریعتی به دانشجوی ایرانی بگوید…
“…امّتِ اسلامی بر
اساس آن موازین یک جامعه خاص است [که] ضرورتاً از متن امّت، امامت منشعب میشود.
بنابراین امامت [یک] نظامِ اجتماعی خاص بر اساس یک مکتب خاص است و اخص است در
برابرِ نظامهای دیگر… در برابرِ اینها اصولاً امامت یک رژیم و یک نظام است. این،
بحث اساسی طرح تشیّع است، که خط درشت سیمایِ تشیّع، این است… امت و امامت قدیمیترین
و مشهورترین اصل اعتقادی ما مسلمانان و به خصوص شیعیان است، اما ازطرفی نوترین بحث
است… امام هدفش نگهداری و اداره جامعه و دادن احساس راحتی و آزادی به مردم نیست،
بلکه مهمترین هدفش و فلسفه سیاسیاش [تغییر] جامعه به سوی کمال است… مهمترین
مساله در جامعه اسلامی، رهبری است… امامشناسی ضروریترین و فوریترین مساله برای
انسان در جامعه اسلامی یا امّت است…”
بهراستی چگونه میتوان
گذار پُرمصیبت سیر اندیشه در ایران از نسل کسروی به نسل شریعتی را توضیح داد؟
چراکه نقلانتقال مرکز ثقل اندیشه از نسل روشنفکر خردباوری مانند کسروی به نسل
روشنفکر متوهمِ هذیانگویِ پریشانحالی مانند شریعتی یا آل احمد و امثالهم، بهراستی
چیزی جز روایتِ ابتذالِ سیرِ حکمت در ایران و فروپاشیِ اندیشه در این کشور نیست.
بسیاری به این
موضوع پرداختهاند و هدف از این نوشتار یافتن پاسخی قطعی به پرسشی چنین پیچیده نیست.
در آنچه در ادامه خواهد آمد، مروری خواهیم داشت گذرا بر ریشههایِ فرانسویِ مفهوم
روشنفکری در عصر مدرنیته و بازخوانیِ روشنفکری مذهبی در ایران معاصر به عنوان تأثیرگذارترین
جریان در شکلگیری فاجعه انقلاب اسلامی. ولی پیش از آن بد نیست به نکتهای اشاره
داشته باشیم: شکلگیری سیمایِ اجتماعیِ فرد و اختلال آن از دیدگاه روانشناسیِ تحلیلیِ
کارل یونگ.
میدانیم که
پرسونا در مکتب روانشناسی تحلیلی کارل گوستاو یونگ، روانشناس سوئیسی، چهره
اجتماعی است که فرد به دنیای بیرون ارائه میکند. به گفته یونگ: “نوعی ماسک دستساز
است که فرد برای نهایت تاثیرگذاری بر دیگران و نیز برای پنهان کردن ماهیت حقیقی
خود، از خود ابداع کرده و ارائه میدهد.” در دوره رشد در جهت شکلگیریِ یک شخصیت
بالغ، توسعه یک پرسونای دوامپذیر، بخشی اساسی برای انطباق و آماده شدن فرد برای
بزرگسالی در یک دنیای بیرونی، واقعی و اجتماعی است. یک “خود” یا
Ego قوی، بواسطه یک پرسونای انعطافپذیر با دنیای بیرون ارتباط برقرار میکند.
اختلال در شکلگیری این پرسونا یا سیمایِ اجتماعی فرد است که مشکلات روحی و روانی
درپی دارد. یکی از این اختلالات زمانی بروز پیدا میکند که فرد با ناخودآگاه جمعی
همانندی پیدا میکند. یا، به عبارت دیگر، هویّت فردیاش با هویّت عامه یکی میشود.
یا، بهگفته یونگ، راهیابیِ لایههایِ زیرینِ ناخودآگاه جمعی به خودآگاه فردی،
موجبِ تورّم شخصیّتی در فرد میگردد. بهگفته یونگ، فردی که در شکلگیریِ پرسونایاش
دچار چنین اختلالی میگردد، “از تورّم شخصیّتی یک سیستم میسازد و از این پس خودش
را حافظ آسودهخیالِ یک حقیقتِ بزرگ میپندارد، همان حقیقتی که، به باور او، تابهحال
ناپیدا بوده و باید مکاشفه میشده، همان حقیقتی که از نوع آن معارفِ قطعی و مطلق
است که نهایتاً به نجات و رستگاریِ انسانها منجر خواهد شد. رویکردی مگالومانیاک یا
بزرگبینانه که اغلب در مبتذلترین و شناختهشدهترین شکل بیرونیاش به صورت الهامی
پیامبرگونه با تمایلات شهادتطلبانه، خود را بروز میدهد.”
آیا موهوماتِ
روشنفکرانِ مذهبی، از نیمه دوّم قرن بیستم تا به امروز، ناشی از شکلگیریِ ناقصِ
پرسونایِ مختلِ آنها نیست؟
آیا این اختلال
در پرسونایِ یک فرنگرفته و هیچنیآموخته از دنیایی بیرونی و عینی که تطبیق با آن
از توان “خودِ” ضعیفاش خارج است، نیست که در “تولد دوباره اسلام” میگوید:
"به راستی احساس میکنیم
که باران فرشتگان و روح، فرو باریدن گرفته است و مطلع فجر، علیرغم این شب سیاه،
نزدیکست. ارزشهای تازهای خلق شده است و سرنوشت آینده ما اکنون دارد نوشته میشود.
خودآگاهی ما و تکوین ایدئولوژیک اسلام… [و] ناخودآگاه عامیانه به یک دعوت، رسالت و
بعثت- آنچنانکه در آغاز بود-، به مرحلهای از تکامل رسیده است که دشمن را به هراس
انداخته و سرعتی یافته است که بسیاری از جناحهای نالایق، نیمهآگاه و یا ضعیف را
از تعقیب آن عاجز کرده است.”
آیا نقص کار را
باید تنها در نااستواری و معایبِ شناختشناسیِ شریعتی جست، یا ایراد کار در نقص
فنّی است و در مخیّله او؟ وگرنه چگونه میشود بدفهمی از این دست را تحلیل کرد:
“… یک قزاق وابسته
ناگهان ظهور [کرد] و نسخهای را که استعمار به دستش داده [بود] برای تبدیل این
کشور به یک آپاندیس مریض استعمار غربی آماده [کرد] و کشوری که در قرون ۱۵ با فتح
قسطنطنیه فصلی در تاریخ بشر گشود که پایان قرون وسطی و آغاز قرون جدید را در غرب
با آن تعیین میکنند…”
منظور شریعتی از
“قزاق وابسته” آتاتُرک است و بدفهمیاش از تاریخ به حدّی است که میگوید رُنسانس و
در پی آن روشنگری در اروپایِ غربی، با فتح روم شرقی و مسلمان شدن قسطنطنیه رقم
خورد!!
پرسش اینجاست که
مگر ممکن است بدفهمیِ سخیفی چنین سطحینگر را تنها و تنها بهپایِ بیسوادیِ وی
نوشت و صرفاً از زاویه اِپیستِمولوژیک به اراجیفی از این دست نگاه کرد و ناقصعقلی
و نقایص روحی و روانیِ محتملِ وی را از محاسبه خارج کرد؟
همین سخافتِ فکر
و سخن را در بازرگان میتوان سراغ گرفت که در معرفیِ مرامنامه نهضت آزادی در 1341،
همانطور که در ادامه این گفتار خواهیم دید، به گونهای حرف میزند که مشخص است
فرق میان آزادی و حریّت را نه تنها نمیفهمد، که آزادی را از “امتیازاتِ تشیّع”
دانسته، تبار فکریِ آن را به پیش از عصر مدرنیته و به صدر اسلام و سنن اسلامی و
مسلمانی گره میزند!! بازرگان فرنگرفته و هیچنیآموخته حتی این را هم از دوران
تحصیل و از مطالعات خویش نفهمیده که آزادی، در بیان فلسفی و مدرن کلمه، نه تنها هیچ
ربطی به حریّت ندارد که برعکس، نقطه پایانی است بر غلبه کلیسا و بر آنچه ژول فِری،
فیلسوف فرانسوی، “هنجارسازیِ مذهبی – قومی” در اروپا مینامد و آغاز خردگرایی و
بازخوانیِ میراثِ فلسفیِ آتن، فرآیندی که در قرون نوزده و بیست میلادی به سکولاریزم
و به لائیسیته منتهی میگردد.
اگر چنین باشد و
ایراد کار روشنفکران مذهبی از قماش شریعتی ریشه در نقایص روانی و شخصیّتی این
افراد نیز داشته و داشته باشد، باید پرسید که سَرنمونها یا آرکهتیپهایِ یونگیِ
تشکیلدهنده ناخودآگاه جمعی، با تمام عناصر مذهبیشان، در شکل دادن به ملغمه
گفتمانیِ مغلطهآمیز روشنفکریِ دینی در ایرانِ پیش از انقلاب چه تأثیری داشته است؟
و پرسش آخر اینکه،
آیا اصلاً ممکن است بدون توجه به ابعاد روانشناختی اِلیتهایِ جامعه، سیر اندیشه
در میان آنها را بهطور جدّی مطالعه کرد؟
هدف در اینجا
تنها طرح پرسش بود و بیان این نکته که جایِ فروید و یونگ در پژوهشهایِ تاریخی و
گفتمانی در ایران معاصر بسیار خالی است و تا زمانی که پُر نشود، فهم ما از خودمان
همواره ناقص و درک ما از این حکمتِ کهن که از ما ست که بر ما ست، همواره در حاشیه
و در سایه سنگینِ تئوریِ توطئه خاک خواهد خورد.
بخش (۲)
روشنفکر یا
intellectuel، از دیدگاه واژگانی، تاریخی و جامعهشناختی، مفهومی است که از تاریخ
اندیشه اجتماعیِ فرانسه به دیگر فرهنگها و نیز به ایران آمده است. خاستگاه
اجتماعی آن به اواخر قرن نوزده میلادی و ماجرای دریفوس بازمیگردد. دریفوس یک افسر
یهودیالاصل ارتش فرانسه بود که در 1894 و در پی یکی از تأثیرگذارترین موارد تاریخیِ
توطئه قضایی، به اتهام ناروایِ جاسوسی برای امپراتوریِ آلمان بازداشت و محکوم شد.
ماجرای دریفوس در تاریخ مدرن نه تنها به پارادآیم یا لگویِ بارز
raison d’État معروف شده است، که با دیگر عناصر تشکیلدهنده بستر اجتماعیِ
مفهوم روشنفکر نیز در ارتباطی تنگاتنگ قرار دارد، به صورتی که به نمونه مثالزدنی
این مفاهیم تبدیل شده است: افکار عمومی، دوقطبی شدن افکار، تأثیر شگرف رسانهها
در شکلگیری این افکار و درنتیجه نقش روشنفکران در شکل دادن به آن.
در فضایی آکنده
از ناسیونالیزم و یهودستیزی در پی شکست فرانسه در 1871 و جدا شدن دو استان شرقی این
کشور و الحاق آن به امپراتوریِ نوپای آلمان، جامعه فرانسوی و افکار عمومیِ آن در
له یا علیه دریفوس کاملاً دوقطبی میشود. در جریان محاکمه دریفوس، مطبوعاتِ ضدّدریفوسیِ
فرانسه از “توطئه یهودیان” علیه جمهوری فرانسه نوشته و خواستار اعدام “افسر خائن”
میشوند. در این میان، اِمیل زولآ، نویسنده و روشنفکر شهیر فرانسوی، در دفاع از دریفوس
مقالهای مینویسد تحت عنوان “من محکوم میکنم”. بدین ترتیب، ماجرایِ دریفوس تبدیل
میشود به یک درآم اجتماعی و سیاسی ملتهبکننده افکار، با یک پسزمینه قوی
“توطئه”، که تمامی عوامل شکلگیری مفهوم مدرن “روشنفکر” و روشنفکری را میتوان در
آن پیدا کرد. جالب اینجاست که همین ماجرا میرفت تا پسزمینه شکلگیریِ یک جریانِ
روشنفکریِ مهم تاریخیِ دیگر را نیز فراهم آورد.
داستان از این
قرار است که دادگاه دریفوس چنان پژواکی در سطح اروپا پیدا کرد که روزنامهنگران از
چهار گوشه قاره برای پوشش دادن به آن راهیِ پاریس میشدند. یکی از این مخبران
مطبوعاتی، تئودور هرتسل، روزنامهنگار یهودیالاصل و گزارشگر نشریه اتریشی
Neue freie Press در پاریس بود. شدّتِ احساساتِ یهودستیزی در جریان این
دادگاه چنان تأثیری بر هرتسل گذاشت که وی را بر آن داشت تا در راستایِ واقعیت بخشیدن
به آرزوی دیرینه یهودیان دستبهکار شود. نتیجه تلاش وی کتابی شد تحت عنوان “کشور یهود”،
رسالهای که میرفت تا از دل نوزایشِ فرهنگی و زبانیِ یهود، به شکلگیریِ جنبشِ صیونیزم
سیاسی در عصر جدید بیانجامد.
بنابراین روشنفکر
مفهومی است معاصر که از دل یک بحران اجتماعی برخاسته و معادل کلاسیک آن الگوی یونانی
فیلسوف است در اعصار گذشته. و چون بستر تاریخی آن در عصر جدید، جامعه فرانسوی است،
تعجبی نیز ندارد که برجستهترین و تأثیرگذارترین روشنفکران در قرن بیستم از دل همین
جامعه برآمده باشند. در میان اینها میتوان به چهرههایی چون ریمون آرون، ژانپُل
سارتر و آلبر کامو، برای نمونه اشاره کرد. از میان این سه، تأثیرگذارترین روشنفکر
فرانسوی در میان روشنفکران ایرانیِ نسل انقلاب، بدون تردید سارتر میباشد. در
گرماگرم جنگ الجزایر، سارتر در پیشگفتاری که بر “دوزخیانِ زمین”، کتاب معروف
فرانتس فانون، روشنفکر ضدّاستعماری، مینگارد، فرازی میآورد که از آن روز تا بحال
بارها از وی نقل و تفسیر شده است: “باید کُشت! ازپادرآوردن یک اروپایی مثل این است
که با یک سنگ دو نشان بزنیم [و همزمان] هم یک ظالم و هم یک مظلوم را از میان ببریم:
میماند یک جسد و یک آزاده، یا همان بازمآنده!”
شناختهشدهترین
روشنفکر ایرانی متأثر از سارتر و فانون فرانسوی، علی شریعتی است، روشنفکری انقلابی
و اسلامی که با شکلگیری نهضت آزادی در 1341 به فرانسه میرود و به نظریهپردازیِ
انقلاب و چگونگیِ تربیت کادرهایِ آن میپردازد. نهضت آزادی که پابهپای خمینی با
اصلاحات شاه مخالفت کرد و در جریان 15 خرداد 1342 به حمایت تمامقد از رهبر آینده
انقلاب اسلامی برخاست، دربرگیرنده تأثیرگذارترین جریان روشنفکریِ مذهبی در ایران
معاصر بشمار میرود: مهدی بازرگان، یدالله سحابی و سیدمحمود طالقانی، مؤسسین داخلی
آن و چهره هایی چون احمد صدر حاج سید جوادی، و عزتالله سحابی از نخستین اعضای آن،
و علی شریعتی، مصطفی چمران، ابراهیم یزدی و صادق قطبزاده، پایهگذاران آن در خارج
از کشور بودند. مهدی بازرگان در میهمانی تاسیس نهضت و در معرفی مرامنامه آن میگوید:
"ما مسلمان، ایرانی، تابع
قانون اساسی و مصدقی هستیم… دین را از سیاست جدا نمیدانیم… آزادی را به عنوان
موهبت اولیه الهی و کسب و حفظ آن را از سنن اسلامی و امتیازات تشیّع میشناسیم.
مسلمانیم باین معنی که به اصول عدالت و مساوات و صمیمیت و سایر وظایف اجتماعی و انسانی،
قبل از آنکه انقلاب کبیر فرانسه و منشور ملل متحد اعلام نماید، معتقد بودهایم.”
به عبارت دیگر،
بازرگان و همفکراناش، پیش از آنکه ایرانی باشند، مسلمان اند. مذهبشان سیاسی
است. از دیدگاه فلسفی، آزادی را نه ویژگیِ اُنتولوژیک و وجودیِ انسان و برآمده (در
شکل و محتوایِ نویناش) از تکوینِ علوم انسانی در عصر مدرن و تجاربِ تاریخیِ آن،
که همان حُریّتِ اسلامی و “موهبتی الهی” و پیشامدرن دانسته که ربطی به انقلاب
فرانسه و عصر روشنگری و منشور ملل متحد نداشته و از “سنن اسلامی و از امتیازات تشیّع”
محسوب میشود!
و البته، بازرگان
و همفکراناش مصدقی اند! در این رابطه، پیام شریعتی از پاریس بتاریخ 5 ژانویه 1962
به “سردار پیر” خواندنی است. در فرازی از این
پیام، “معلم شهید ما” در مدّاحی “سردار پیر” چنین میگوید:
“ای سردار پیر…
کاش میتوانستی دیوارهای قلعهای را که در آن زنجیرت کشیدهاند، بشکافی و بیرون آیی
تا به چشم خویش ببینی از بذری که در مزرعه اندیشهها افشاندهای، نسلی روئیده است
که جز به جهاد نمیاندیشد… هر کجا که میگذریم، سخن از تو است و پیکار مقدس تو… ما
به تو اعلام میکنیم بنائی را که پی ریختی میسازیم، جهادی را که آغاز کردی به پایان
میبریم و دیوارههای استبدادی را که شکافتی فرو میریزیم… بهپاخاستهایم تا …
استعماری را که تو مجروح کردی، بمیرانیم…”
ناگفته پیدا ست
که در ملغمه بیقائده مطلقهایِ متنافیِ شریعتی، از دعویِ حقوقیِ دولت ایران علیه یک
شرکتِ خصوصیِ نفتی و جهاد برای بمیراندن استعمار مجروح، ترکیبِ بیسروته و ناهمگونی
پدید میآید که معلوم نیست هدفِ آن تعدیل امتیاز نفت است یا درافتادن با یک قولِ صنعتی
و نظامیِ غربی که از جنگی مهیب پیروز درآمده و درگیر جنگی نهچندان سرد با قول
استبداد شرقی است! سردرگمیِ مفهومی در خطابههایِ شریعتی در حسینیه ارشاد و بهطور
کلی در افاضاتِ روشنفکرانِ مذهبی در اینجا و آنجا، از قاطی کردن آزادی به معنایِ
مدرن کلمه گرفته با حریّت تا مخلوط کردن دادرسیِ حقوقی برای بازبینیِ یک قرارداد
از یک سو و جهاد برای به قتل رساندن استعمار از سوی دیگر، نوعی رواننژندی به معنای
دقیق روانشناختی آن است: اختلال شخصیت نوروتیک و هیستریِ ناشی از آن بیانگر
انفصال بیمار از دنیایِ پیرامونی است، انفصالی که در حادترین شکلاش به انقطاع
کامل میان ذهنیّتِ وی و عینیّتِ بیرونی منتهی میگردد.
تنها دو سال پس
از آنکه بازرگان خود و دیگر روشنفکرانِ اسلامیِ گردآمده در نهضت را “تابع قانون
اساسی” مشروطه اعلام میکند، نهضت آزادی شاخهای مسلح تحت عنوان گروه سماع (مخفف
“سازمان مخصوص اتحاد و عمل”) را پایهگذاری میکند. موسسه مطالعات تاريخ معاصر
ايران در رابطه با شکلگیریِ این سازمان مخفی و چریکی مینویسد:
“پس از سرکوب قيام
پانزده خرداد 1342 توسط رژيم پهلوی، فعالان نهضت آزادی در خارج از کشور شيوه
مبارزه عليه رژيم را تغيير دادند… بدين ترتيب، تربيت نيروهای نظامی مورد نياز نهضت
در کشورهای الجزاير و مصر مورد بررسی قرار گرفت و پس از مذاکره نمايندگان نهضت
آزادی با مقامات اين دو کشور، گروهی از داوطلبان، از جمله دکتر چمران در سال 1342،
برای طی دورههای ويژه نظامی راهی مصر شدند و در اولين جلسه آشنايی آنان
موافقتنامهای جهت طی دورههای چريکی و نظامی توسط اعضای سماع و ديگر افرادی که
اين سازمان معرفی مینمود به امضا رسيد. سماع اولين سازمان مخفی ايرانی بود که برای
انجام مبارزه مسلحانه با رژيم پهلوی در صدد فراگيری شيوه جنگ چريکی برآمد و دکتر
چمران با نام مستعار جمال در اين دورهها شرکت نمود.”
در سالهای 50 و
60 میلادی، منطقه خاورمیانه مانند دنیا تحت تأثیر اوجگیری خطرناک جنگ سرد است و
تمامیّت ارضی ایران عمدتاً از دو سو شدیداً تهدید میشود: یکی از سوی روسیه شوروی
در شمال، و دیگری از سوی اعراب و به ویژه پانعربیزم ناصری. پانعربیزمی که با
قدرتیابی افسران کودتاچی و ناسیونالسوسیالیستِ عرب در دهه 50 میلادی در مصر، سوریه
و عراق به نوک پیکان سیاست عرب تبدیل شده بود. سیاستی که عمدتاً سه هدف را دنبال میکرد:
“نابودی اسرائیل”؛ ستیز با دولتهایِ استعماریِ پیشینِ غربی؛ مبارزه با منافع ایران
در منطقه. برای مقابله با این تهدید، شاه ایران سیاستی را در پیش میگیرد تحت
عنوان ملیگرایی مثبت و مبتنی بر دو محور: رشد اقتصادی و رفاه اجتماعی در داخل؛ و
مقابله با تهدیدهای خارجی فوقالذکر در خارج از مرزهای ایران در چارچوب همکاری
راهبردی با ایالات متحده آمریکا. همزمان، دستگاههای اطلاعاتی ایران و اسرائیل
همکاریهای خود را در قالب مبارزه با تهدیدهای مشترک آغاز میکنند.
عبدالناصر در آن
زمان سرسختترین “رئیس” عرب در ستیز با منافع ملی ایران بود، تا جایی که بخش بزرگی
از تلاشهایِ دستگاههایِ اطلاعاتیِ ایران در شام و در لبنان به خنثی کردن
اقداماتِ ایرانستیزانه وی اختصاص داشت. در همین چارچوب مبارزه با ناصریزم بود که
اداره خاورمیانه دستگاه اطلاعاتی و امنیتیِ ایران در دهه 60 میلادی برنامهای را
تحت عنوان “طرح سبز” طراحی کرده و به مرحله اجرا میگذارد. مجتبی پاشایی، طراح این
برنامه و مدیر اداره فوق در ساواک، هدف “طرح سبز” را این گونه خلاصه کرده بود:
"ما باید تهدید ناصر را در
سواحل مدیترانه خنثی کنیم تا مجبور نباشیم روزی این کار را در خاک ایران انجام دهیم.”
در قالبِ همکاریهایِ
اطلاعاتی و امنیتیِ ایران و اسرائیل، اسرائیلیها همواره توجه مخاطبین ایرانی خود
را به این نکته جلب میکردند که تهدید اصلی از “عمق عرب به پهنای 150 کیلومتر در
آن سوی مرز” میباشد و این نوار 150 کیلومتری را باید مدام تحت نظر داشت [جالب اینجاست
که خمینی از عتبات و از دل همین “عمق عربی به پهنای 150 کیلومتر” آمد و با قدرت
گرفتن او و روشنفکران مذهبیاش، اعراب به سرکردگی بعثیون عراقی به ایران یورش
آورده و چهار دهه بعد هم مهمترین پایگاه هوایی ایران در اختیار روسها گذارده میشود!].
همزمان با
اصلاحات شاه و مخالفت خمینی و روشنفکران مذهبی با آن، نهضتِ آزادی و شاخه برونمرزیِ
آن مسئولیّتِ تعمیقِ شبکه عربیِ تهدید علیه منافع ملی ایران را بهدوش میگیرد. ویدا
معزینیا از مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، در راتباط با نقش روشنفکران مذهبی و
مصطفی چمران، با اشاره به “هجرت بزرگ” (!) وی از آمریکا به لبنان میگوید:
سماع اولين
سازمان مخفی ايرانی بود که برای انجام مبارزه مسلحانه با رژيم پهلوی در صدد فراگيری
شيوه جنگ چريکی برآمد و دکتر چمران با نام مستعار جمال در اين دورهها شرکت نمود.
او اوايل سال 1345 به لبنان رفت و پس از مدتی کوتاه به آمريکا بازگشت و مقدمات
هجرت بزرگ خود به لبنان را فراهم آورد. در سال 1349 بنا به دعوت امام موسی صدر
رهبر شيعيان لبنان برای بار دوم وارد لبنان شد و پس از استقرار در شهر صور مديريّت
مدرسه فنی جبلالعامل را که در هشت کيلومتری اين شهر قرار داشت بر عهده گرفت. با
حضور دکتر چمران در لبنان و در کنار امام موسی صدر، فعاليت شيعيان لبنان ابعاد
تازهای يافت و مدرسه فنی جبلالعامل به صورت محلی برای آموزش سياسی، ايدئولوژيک و
نظامی شيعيان درآمد و به دليل نزديکی شهر صور با اردوگاههای فلسطينی روابط با آنان
گسترش يافت و دکتر چمران به موازات تعميق اين روابط به عنوان يکي از حاميان اصلی
مقاومت فلسطين عليه اسرائيل تمام تلاش خود را برای همکاری سازمان آزاديبخش فلسطين
به کار گرفت.”
بخش (۳)
باری! در
گرماگرمِ جنگِ سرد و تبعاتِ آن در خاورمیانه، همانگونه که در گفتار هفته پیش آوردیم،
نهضتِ آزادی، به عنوان مهمترین و تأثیرگذارترین محفلِ روشنفکریِ مذهبی و “مصدقی”
در ایران، همکاری با دشمن شماره یک ایران را در شامات “تعمیق” داده، در صدر
اقدامات و اولویتهایِ شرعیِ خود قرار میدهد…
اخبار روزانه تایمز
اسرائیل به فارسی را می توانید روزانه در ایمیل خود دریافت کنید اشتراک
واسطه میان
روشنفکرانِ مذهبیِ نهضتِ آزادی و شاخه نظامی آن یعنی سماع، از یک سو، و انقلابیون
الجزایر و از طریق آنها جمال عبدالناصر مصری، از سوی دیگر، علی شریعتی است. سعید
فائقی، “معاون سازمان تربيت بدنی در دولت اصلاحات”، در رابطه با نقش محوری شریعتی
در متصل کردن سماع با گروهها و دولتهای عربی میگوید:
“در مقاومت دکتر
شريعتی همين بس که وقتی در سال 1343 به ايران مراجعت کرد، در همان ايام يارانش تحت
عنوان گروه سماع در مصر مشغول آموزش دوره چريکی بودند (چمران، يزدی، راستين، امين
و…) که نخستين سازمان مخفی بود برای مبارزه مسلحانه با رژيم کودتا و اتفاقا اين
دکتر شريعتی بود که به دليل همکاریاش با ارگان جبهه آزادیبخش الجزاير و از طريق
انقلابيون الجزاير و ارتباط آنها با جمال عبدالناصر، اين امر را فراهم کرده بود و
وقتی به ايران آمد، در مرز بازداشت شد و چنان ساواک را منحرف کرد که نه تنها آن
روز بلکه هيچ وقت متوجه اين امر نشدند و اتفاقا دکتر شريعتی به ايران آمده بود که
نسل جوان کشور را برای انقلاب آماده کند و به اعتراف کانون نويسندگان، با توانايی
بزرگ خويش از عهده آن برآمد.”
اشاره معاون
سازمان تربيت بدنی دولت به اصطلاح اصلاحات به “بيانيه تسليت فقدان مرحوم شريعتی”
است که از سوی کانون نويسندگان ايران در سوم تيرماه 1356 انتشار مییابد. کانون نویسندگان
در آن بیانیه چنین میگوید:
“نويسنده آزاده
– دکتر علی شريعتی – سرانجام در روند تحقق آرزوهایِ انسانیاش اين جهان را بدرود
گفت. کشور ما ايران در تاريخ فرهنگ خود از اينگونه مجاهدان فضيلت، بسيار پرورده
است… دکتر شريعتی با وجود همه ممنوعيتهای خلاف قانون، توانست در بحرانیترين
دوران گسيختگی فرهنگ ايران، نسل جوان کشور ما را در حد وسيع و توانايیهای بزرگ
خويش در حوزه آگاهی و تفکر و مسووليت، آموزش و پرورش دهد. از اين حيث شايسته تعظيم
و احترامی بیدريغ است.”
درنگی در این بیانیه
بکنیم و به سه نکته اشاره داشته باشیم.
نخست اینکه،
منظور کانون نویسندگان از “دورانِ گسیختگیِ فرهنگِ ایران” همان مقولهای است که آل
احمد از آن در 1341 و همزمان با شکلگیریِ نهضتِ آزادی تحت عنوان “غربزدگی” یاد
کرده بود.
نکته دوّم اینکه
شاید منظور کانون نویسندگان ایران از “تواناییهایِ بزرگ” شریعتی، رساله دکترای وی
در سوربُن باشد. رسالهای که تنها نسخه باقیمانده از آن، لابد به خاطر کیفیّتِ
آکادمیکاش، در سالهای دوهزار میلادی بهگفته مسئولین کتابخانه سوربُن پاریس،
“ناپدید شده است”!!!
ونکته سوّم اینکه
معلوم نیست منظور کانون نویسندگان در آن بیانیه کذایی از “ممنوعيتهایِ خلافِ
قانون”ی که علی شریعتی گویا با آنها روبرو بوده، چیست! نه تنها پژوهشهایی که در سالهای
اخیر صورت گرفته به روشنی معلوم میسازد که در ایران پیش از انقلاب تنها نیرویی که
از آزادی عمل گستردهای برخوردار بوده نیروهای مذهبی بودهاند، که در قالب “طرح
سبز”، طرحی که در چارچوب مقابله با ناصریزم در اداره خاورمیانه دستگاه اطلاعاتی و
امنیتیِ ایران در دهه 60 میلادی برنامهریزی شده بود، وجوهات نقدی بسیار قابلملاحظهای
از طریق ساواک و سازمان اوقاف در عتبات و در لبنان میان “آیات عظام” و در جهت تقویت
مالی شیعیان در راستایِ مبارزه با پانعربیستهایِ حامیِ ناصر توزیع شده بود: بر
اساس پژوهشهایِ عباس ویلیام سمیعی در رابطه با سیاست شاه در لبنان و نقش ساواک،
“برای گم کردن ردّپای ساواک، مبالغ هنگفتی پول نقد از طریق دربار، سازمان اوقاف و
حسابهای بانکی دستگاه اطلاعاتی ایران در اروپا، برای آیات بزرگ نجف ارسال میگشت،
مبالغی که در 1959 و در 1960 سالانه برابر بود با 520 هزار دلار آمریکا.” [عباس سمیعی،
سومین رئیس سازمان محیط زیست ایران در زمان شاه و نخستین رئیس همین سازمان بعد از
انقلاب اسلامی، از اعضای مؤسس نهضت آزادی در دهه چهل خورشیدی است!]
اضافه بر همه اینها
و برای این که به توخالی بودن “ممنوعیتهایِ خلافِ قانون”ی که گویا نیروهایِ مذهبی
و از جمله علی شریعتی با آن در ایران پیش از انقلاب روبرو بودند پی ببریم، کافی
است به اشارات معاون سازمان تربيت بدنی دولت به اصطلاح اصلاحات بازگردیم و فرازهایی
از آن را در ارتباط با دامنه عمل بلامنازع شریعتی در آن روزگار بخوانیم.
پس از یادآوری بیانیه
کانون نویسندگان در “فقدان مرحوم شریعتی”، سعید فائقی، معاون تربیت بدنی در دولت
“اصلاحات” میگوید:
“خاطرم هست همان
روز که اين بيانيه را رويت کردم ياد سال 1351 افتادم که برای ادامه تحصيل تازه به
تهران آمده بودم و در دبيرستان مروی تهران مشغول تحصيل بودم. روزی به اتفاق برادر
مرحومم جهت ثبت نام در کلاس های مرحوم دکتر شريعتی به حسينيه ارشاد مراجعه کرده
بوديم که متجاوز از شش هزار نفر قبل از ما ثبت نام کرده بودند. در همه آن سالها
هيچ وقت و برای هيچ فردی چنين استقبالی نديده بودم و وقتی امروز به آن بيانيه نگاه
میکنم، میگويم؛ اگر در حوزه آگاهی و تفکر و مسووليت، تعليم و تربيت دکتر شريعتی
نبود ما چه وضعی پيدا میکرديم؟”
پرسش اینجاست که
اگر، بقولی کانونیها، شریعتی واقعاً با “ممنوعيتهای” جدّی و خلاف قانون مواجه
بوده، پس چگونه است که “شش هزار نفر” در کلاسهای وی در حسینیه ارشاد ثبتنام کرده
بودند؟!
سعید فائقی در
ادامه و پس از اشارهای کوتاه ولی مهم به “ريزشهایِ صورت گرفته در مناصبِ مديريتی”
پس از انقلاب، نکتهای را یادآور میگردد که نه تنها توخالی بودن ادعاهای کانون نویسندگان
و روشنفکران مذهبی مبنی بر ممنوعیتهای خلاف قانون اعمالشده از سوی “نظام کودتایی
تادندان مسلح” علیه نیروهایِ مذهبی را نشان میدهد، که از ابعاد ناگفتهای از اهمیّت
حیاتی روشنفکران مذهبی در حفظ نظام به عنوان اوجبِ واجبات پرده برمیدارد. فائقی
در این رابطه میگوید:
“[با] همه ريزشهای
صورت گرفته در مناصب مديريتی، بعد از سی و چند سال، هنوز دانشآموختگان درس دکتر
شريعتی هستند که در مواقع حساس و بروز بحران کمر همّت میبندند و با پايمردی خود،
مشکلات را رفع میکنند.”
انقلاب اسلامی بهراستی
ضدّانقلاب مشروطه بود. علی انصاری، استاد تاریخ ایران و مدیر انستیتو مطالعات ایران
در دانشگاه سنت اندروز، عضو انستیتوی سلطنتی امور بینالملل بریتانیا (چتم هاوس) و
نیز عضو و مدیر پروژه “ایران مدرن” در انستیتوی بریتانیا برای کمیسیون مطالعات ایرانی،
در رابطه با وضعیت ایران در مقطع انقلاب مشروطه و جنگ اوّل جهانی و گرد آمدن نسل
ملیگرایِ روشنفکری در ایران دور رضا خان، گفتگویی دارد خواندنی با اسکندر صادقی
بروجردی، دانشجوی سال آخر دکترا در دانشگاه آکسفورد که موضوع پایان نامه خود را
“تاریخ سیاسی و روشنفکری ایران مدرن” انتخاب کرده است. انصاری درباره روشنفکران
نسل اوّل و رضا خان، “فرمانده یکی از معدود نیروهای نظامی در کشور [که] احتمالا بیشتر
از دوهزار نیروی آموزشدیده در اختیار نداشت”، میگوید:
“روند حرکت
انقلاب مشروطه به نوبه خود با هرج و مرج و بیثباتی همراه بود به نحوی که تا سال
1291، هیچ شکل معناداری از حکومت مرکزی در ایران وجود نداشت. مشکل بروز جنگ جهانی
اول را هم به این مشکلات اضافه کنید و اینکه ایران … با مسایل اجتماعی و اقتصادی
بیشماری دست و پنجه نرم میکرد. بسیاری از روشنفکران ایرانی – مانند ملیگرای
معروف، حسن تقیزاده – از شکست انقلاب در دستیابی به اهداف خود بسیار دلسرد شده
و به این نتیجه رسیدند که اصلاحات قانون اساسی در نبود دولت مرکزی بیمعنی بوده و آنها باید یک گام به عقب برداشته و پیش از محدود کردن دولت،
ابتدا آن را ایجاد کنند.”
انصاری که اخیراً
اثری تحت عنوان سیاستهای ملیگرایی در ایران مدرن منتشر کرده است، در ادامه و در
ارتباط با تجربه رضاشاه و “شکلگیری ایدههای وی در زمینه نظم سیاسی، ملیگرایی و میهنپرستی
و مدرنسازی کشور و جامعه”، میگوید:
“بخش زیادی از این
ایدهها متعلق به روشنفکرانی بود که رضاشاه را دوره کرده بودند؛ افرادی که از کودکی
با احساسی مملو ازغروری متمایز نسبت به ایران باستان تربیت شده بودند. نکته کلیدی
که باید در اینجا به آن توجه داشت، این است که منبع تغذیه فکری و سیاسی روشنفکران
آن روزگار نه ایران هخامنشی – که از منظر باستان شناسی تا به آنروز تاثیری
برجامعه نگذاشته بود – بلکه ایران ساسانی بود که در ادبیات کلاسیک و بهویژه
شاهنامه خود را نشان میداد. افسانههای تاریخی ساسانیان عمیقا در فرهنگ عامه ایران
ریشه دوانده بودند… برای رضاشاه، همانگونه که لقبش نشان میدهد، ساسانیان سمبل
دولتی مرکزی و قدرتمند با هویت ایرانی و با محوریت پادشاه بود. ساسانیان برای
روشنفکران ایرانی آن دوران، مدلی بومی و اصیل بهشمار میرفتند که میتوانستند با
تقلید از آن، حکومت نوین مدنظرخود را در ایران ایجاد کنند.”
انقلاب اسلامی را
میتوان بهراستی ضدّانقلابِ مشروطه نامید: نه تنها مرحله اوّل آن با مخالفت
روشنفکران مذهبی و خمینی و روحانیّت دونپایه با اصلاحاتِ پهلویِ دوّم در 15 خرداد
42 شکل میگیرد، که با پیروزی ائتلاف روحانیّت، روشنفکران مذهبی و روشنفکران چپ در
22 بهمن 57، با حمله اعراب به ایران و با نفوذ روسیه به زیرساختهایِ هستهای و
دستگاههای اطلاعاتی و پایگاه شاهرخی و تقسیم سهم ایران از دریای مازندران میان
جمهوریهایِ پیشین اتحاد شوروی، دو تهدیدی که از شمال و از جنوب غربی از عمق 150 کیلومتری
دشمن عربی در درازایِ جنگ سرد رودررویِ منافع و مرزهای ایران صفآرایی کرده بود نیز
تحقق مییابد. به عبارت دیگر، نه تنها دولتی که رضا شاه ساخته بود از سرتاپا اسلامی
میشود، که جهتگیریهایِ راهبردیِ ایران نیز به نفع “دنیایِ اسلام” و “نهضت فلسطین”
و منافع قدرت استعماریِ روس، بهضرر منافع ملی ایران عوض میشود.
و بیتردید آنکه
کلیدیترین نقش را در این واژگونیِ اهداف و ارزشها در روشنفکریِ ایران در نیمه
دوّم قرن بیستم داشته است، کسی نیست جز جلال آل احمد، کسی که پایگاه اطلاعرسانی
حوزه از وی به عنوان “مردی که آینه و آینهدار یک نسل بود” یاد میکند. صادق زیباکلام
نیز، در نشستی در نقد و بررسی کتاب “در
خدمت و خیانت روشنفکران”، تأثیرگذارترین اثر آل احمد در کنار “غربزدگی”، میگوید:
“جاودانه شدن این کتاب با توجه به غربستیز بودن آن به دلیل کارکردی است که برای
جمهوری اسلامی دارد.” وی در ادامه اشارهای به فصل هفتم “در خدمت و خیانت
روشنفکران” داشته، آن را “در واقع مانیفست جمهوری اسلامی ایران” میشمارد.
آل احمد، درحالیکه
سخنرانی “حضرت خمینی” را به عنوان یک روحانی روشنفکر ضمیمه ششم فصل چهارم جلد دوّم
“در خدمت و خیانت روشنفکران” میکند، در همان آغاز فصل هفتم، یا بهگفته زیباکلام
“مانیفست جمهوری اسلامی”، زیر عنوان “روشنفکر، امروزهروز”، چنین مینویسد:
“در «غربزدگی»
بسرعت اشاره کردهام که اعدام شیخ فضل الله نوری علامت استیلای غربزدگی بود بر این
مملکت. و این جا می خواهم بیفزایم که گرچه ظاهراً اعدام آن بزرگوار علامتِ پیروزیِ
مشروطیت به حساب می آمد، اما به علت قضایای بعدی و کودتای 1299 و دیگر اتفاقات چهل
و چند ساله اخیر، آن واقعه بزرگترین نشانه شکست مشروطیت هم از آب درآمد؛ و در عین
حال بزرگترین علامتِ شکستِ روشنفکران. چون اگر بپذیریم که در نهضت مشروطه فکر و
اندیشه را روشنفکر غربزده داده بود و حرکت اجتماعی را روحانیت برانگیخت و چون آن
حرکت بزرگتر و مفروض اجتماعی، که بایست حاصل مشروطیت میبود در عمل به دست نیامد
– یعنی که طبقه جدیدی جایگزین طبقه حاکم وقت نشد – و ناچار چون نهضت مشروطه ابتر
ماند، به این مناسبت هر دو عامل ذهنی و اجتماعیِ نهضت مشروطه با شکست مواجه شد و
به ناکامی رسید و درست از دوره کودتا به بعد است که هم روشنفکری و هم روحانیت از
معرکه خارج می شوند.”
آل احمد کار تدوین
این کتاب را در 1342 و “به انگیزه خونی که از مردم در 15 خرداد سال 42 ریخته شد”
شروع میکند. ناگفته نماند که پروپاگاند “روشنفکران متعهد”، “خون ریختهشده از
مردم در 15 خرداد 42” را تا ده هزار نفر تخمین زده بود!! درحالیکه عمادالدین باقی
در “بررسی انقلاب ایران” مجموع “شهدای انقلاب” از 15 خرداد 42 تا 22 بهمن 577 را،
با “احتساب شهدایِ گروههایِ چپ”، جمعاً “حدود 3164 نفر” برآورد کرده است،
“روشنفکران متعهد” ایرانی، پیش از پیروزیِ انقلابشان و از طریق روابطی که با نیروهای
چپ در اروپا برقرار کرده بودند، در هفتهنامه لونیته، ارگان حزب سویالیست فرانسه،
از “5000 کشته در میان کارگران، دهقانان و پیشهوران” صحبت کرده (!)، زیر قلم پُل
بالتا، روزنامهنگار فرانسوی، در روزنامه لوموند چاپ پاریس این رقم را تا “ده هزار
کشته” نیز افزایش میدهند! بدین ترتیب، خرافهسازی از دروغ، زیر قلم “روشنفکر
متعهد” ایرانی و با حمایتِ رسانههایِ اروپایی وجهه جهانی پیدا میکند. با پیروزیِ
اتحادِ روحانیّت و “روشنفکران متعهد” در 22 بهمن، خرافاتِ سیاسی سر از قانون اساسیِ
درمیآورد و به حقیقتِ مطلق تبدیل میشود، قانونی که در ارتباط با “طلیعه نهضت” و
“انقلاب عظیم و خونبار امت اسلامی در خردادماه 42” در پیشدرآمد خود از “روشنفکران
متعهد و روحانیت مبارز” و ادامه راه آنان در کنار یکدیگر و در میان “تبعید و زندان
و شکنجه و اعدام” میگوید.
اگر نسلِ نخستِ
روشنفکری در ایران ملی بود و الگویِ بومیِ ساسانیان را برای پیریزیِ یک حکومتِ ملی
و قابلاصلاح در برابر خود نهاده و برای رسیدن به همین هدف دور رضا شاه گرد آمده
بود، تا نخست دولتی بسازد و سپس آن را به ابزار اصلاحاتِ خردبنیاد در کشور تبدیل
سازد، نسل روشنفکری امثال آل احمد و شریعتی، پیش از اسلام را “جاهلیه” و ساسانیان
را عین “تحجر” میداند. در پاسخ به این پرسش که “من نمیدانم با این تعبیر روشنفکر
چه باید کرد؟” آل احمد میپرسد که آیا مقصود از این “اسم و مسمایی که از صدر مشروطیّت
بیخ ریش زبان فارسی” بستهاند، “حکایتِ گنگی از بازگشت به کاست متحجر دوره ساسانی
نیست؟”
در ضمیمه هشتم
فصلِ ششم جلدِ دوّم “در خدمت و خیانت روشنفکران”، آل احمد در نامهنگاری با اصغر شیرازینامی
در آذر 1339، در باره تجربه سیاسی خود از 1320 تا مرداد 32 مینویسد…
“… یادت هست
نوشته بودی ما دنبال پیغمبر و امام معصوم نمیگردیم؟… اما من از همان اوّل دنبال
امام معصوم میگشتهام. آخر این عصمت تنها چیزی بوده که همیشه کمش داشتهام. من از
همان سال 32 فهمیدم که در این سیاست دنبال هر چه بگردی عیبی ندارد. امّا اگر قرار
باشد در چنین دنیایی دنبال این عصمت بگردی، بسیار احمقی. به این علت بوده است که سیاست
را رها کردهام…”
آل احمد برای اینکه
عصمت را در سیاست پیدا کند، تنها به چهار سال وقت بیشتر نیاز نداشت! وی که در 1343
راهی سفر حج میشود و حاج جلال از مکه بازمیگردد، پیش از سفر ملاقاتی با خمینی
دارد و با وی که “غربزدگی” توجهاش را جلب کرده بود، آشنا میگردد. پس از آن، همچنان
که گفتیم، راهی حج میشود و خسی میگردد در میقات و نامهای مینویسد به بارگاه
حضرتِ عصمت در سیاست. در امروزهروزی که با ورود عصمت به سیاست 30درصد جمعیت ایران
گرسنه است و روسها در شاهرخی به سلامتیِ شیعه جعفری وُدکا مینوشند و دنیای اسلام در برابر کشور ما
شمشیر را از رو بسته و حاج قاسم ارتش آزادیبخش شیعه دستوپا کرده است، بازخوانی
نامه حاج جلال به حضرت امام خمینی بسیار آموزنده است:
“آیت اللها! وقتی
خبر خوش آزادی آن حضرت تهران را به شادی واداشت، فقرا منتظرالپرواز بودند به سمت بیتالله؛
این است كه فرصت دستبوسی مجدد نشد اما این جا دو سه خبر اتفاق افتاده و شنیده شده
كه دیدم اگر آنها را وسیلهای كنم برای عرض سلامی بد نیست.
اول این كه مردی
شیعه جعفری را دیدم از اهالی الاحسا- جنوب غربی خلیج فارس، حوالی كویت و ظهران- میگفت
80 درصد اهالی الاحساء و ضوف و قطیف شیعهاند و از اخبار آن واقعه مؤلمه پانزده
خرداد حسابی خبر داشت و مضطرب بود و از شنیدن خبر آزادی شما شاد شد. خواستم به اطلاعتان
رسیده باشد كه اگر كسی از حضرات روحانیون به آن سمتها گسیل بشود هم جا دارد و هم
محاسن فراوان.
دیگر این كه در این
شهر شایع است كه قرار بوده آیتالله حكیم امسال مشرف بشود، ولی شرایطی داشته كه
سعودیها دو تایش را پذیرفتهاند و سومی را نه. دوتایی را كه پذیرفتهاند داشتن
محرابی برای شیعیان در بیتالله و تجدید بنای مقابر بقیع و اما سوم كه نپذیرفتهاند
حق اظهار رأی و عمل در رؤیت هلال. به این مناسبت حضرت ایشان خود نیامدهاند و هیئتی
را فرستادهاند گویا به ریاست پسر خود. دیگر این كه گویا فقط دو سال است كه به شیعه
در این ولایت حق تدریس و تعلیم دادهاند، پیش از آن حق نداشتهاند.
دیگر این كه
[كتاب] «غرب زدگی» را در تهران قصد تجدید چاپ كرده بودم با اصلاحات فراوان. زیر
چاپ جمعش كردند و ناشر محترم متضرر شد. فدای سر شما.
دیگر اینكه طرح دیگری
در دست داشتم كه تمام شد و آمدم، درباره نقش روشنفكران میان روحانیت و سلطنت و توضیح
این كه چرا این حضرات همیشه در آخرین دقایق طرف سلطنت را گرفتهاند و نمیبایست.
اگر عمری بود و برگشتیم تمامش خواهم كرد و به حضورتان خواهم فرستاد. علل تاریخی و
روحی قضیه را گمان میكنم نشان داده باشم. مقدماتش در «غربزدگی» ناقص چاپ اول
آمده.
دیگر این كه امیدوارم
موفق باشید؛ والسلام
مكه روز شنبه 31
فروردین 1343- 8 ذی الحجه 1383”
ناگفته پیدا ست
که منظور فقرا در بیتالله از آن طرح دیگر “درباره نقش روشنفكران میان روحانیت و
سلطنت و توضیح این كه چرا این حضرات همیشه در آخرین دقایق طرف سلطنت را گرفتهاند
و نمیبایست”، همان دوجلدیِ کذایی است تحت عنوان…”در خدمت و خیانت روشنفکران”!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر